پارت ۹
پارت ۹
الماس سیاه
ویو راوی
جونگکوک رسیده بود ماشینش رو توی پارکینگ کافه سلطنتی گذاشت و به سمت ورودی حرکت کرد ، وارد شد و پدر حرومزادش با بادیگاردا رو دید، رفت سمتش و روی صندلی رو به روش نشست
کارتو بگو وقت ندارم
# اوه چقدر عجله داری پسرم چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیرم
# کسی که پیش خودت دو ساله داری نگهش میداری یه هرزست
جونگکوک خنده عصبی کرد
چیمیگی حرومزاده نسبت های خودت و زن حرومیت رو به پسر من نده
رئیس جمهور یا پدر جونگکوک خنده ای کرد و نگاهشو به چشمای جونگکوک داد
# میتونم ثابت کنم ، لیام بیا اینجا و لپتاپ هم بیار
لیام به سمت رئیسش قدم برداشت و لپتاپ رو جلو رئیسش گذاشت
پدر جونگکوک شروع به باز کردن لپتاپ کرد بعد چند دقیقه لپتاپ رو به سمت جونگکوک برگشتوند، جونگکوک باورش نمیشد این چیزی که میبینه رو باورش نمیشد...
اون پسرش نبود ، پسر اون هرزه نبود ، نه نه نبود
همون لحظه قلبش تیر کشید و غم و عصبانیت دور قلبش رو پوشوند...
گوشیش رو درآوردن و یه عکس از لپتاپ گرفت و بلند شد بدون حرفی با عصبانیت از کافه خارج شد و سوار ماشینش شد ، با تمام سرعت به خونه میروند، بعد چندمین رسید پیاده شد و به سمت آسانسور رفت ، سوار آسانسور شد و دکمه طبقه ی خونش رو زد وارد شد و بدون حرفی در خونه رو باز کرد ، تهیونگ رو دید که روی مبل مخصوصش منتظر باباییش بود لبخندی زد و به سمت تهیونگ رفت
ته ته کوچولو بابا رو دوست نداری
- ته ته عاشق باباعه
داری دروغ میگی توله
- نه بخدا بابا دروغ نمیگم
جونگکوک بازم لبخند زد و به سمت راست خونه که ویترینی پر از مشروبات داشت رفت
یه شیشه رو برداشت و به سمت تهیونگ رفت در همون هین در بطری رو باز کرد و کمی ازش خورد
گوشیش رو درآورد و عکس رو سمت تهیونگ گرفت
پس این چیه عشق بابا این چیه
- با...بابا..بخ...بخدا..من..من نیستم..بخدا هق
تهیونگ وقتی میترسید لکنت میگرفت و جونگکوک عاشق این رفتار های بچه گانه تهیونگ بود ولی...
دروغغغغغ نگوووو عشق بابااااا دروغ نگووووو بگو چی برات کم گذاشتم تهیونگگگگگ بگوووو بگوووو چی میخواستی و برات نگرفتممم بهم بگووو لعنتییی
- بابا ...بخدا من نیستم....هقق..بخدا...بابا من فقط عاشق...هق...توهم بابایی
جونگکوک بطری رو جلوی پای تهیونگ شکوند و فریاد زد
گمشو از خونه ی من بیرون سریع باش
- بابا ...هق...هق..بابا..نه تروخدا ...ولم..هق..نکن
جونگکوک با اعصبانیت به سمت اتاق مشترکش با تهیونگ رفت و ساک سیاهی برداشت لباس های تهیونگ رو توش ریخت و همینطور عروسک هاش ولی یکیشون رو گذاشت بمونه...
ب
تهیونگ رو برداشت و به سمت پارکینگ رفت ، چندمین بعد جلوی در خونه عموی تهیونگ ، تهیونگ رو پیاده کرد زنگ در رو زد و وقتی تهیونگ رفت جلوش رو بگیره دیر بود جونگکوک رفته بود...
الماس سیاه
ویو راوی
جونگکوک رسیده بود ماشینش رو توی پارکینگ کافه سلطنتی گذاشت و به سمت ورودی حرکت کرد ، وارد شد و پدر حرومزادش با بادیگاردا رو دید، رفت سمتش و روی صندلی رو به روش نشست
کارتو بگو وقت ندارم
# اوه چقدر عجله داری پسرم چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیرم
# کسی که پیش خودت دو ساله داری نگهش میداری یه هرزست
جونگکوک خنده عصبی کرد
چیمیگی حرومزاده نسبت های خودت و زن حرومیت رو به پسر من نده
رئیس جمهور یا پدر جونگکوک خنده ای کرد و نگاهشو به چشمای جونگکوک داد
# میتونم ثابت کنم ، لیام بیا اینجا و لپتاپ هم بیار
لیام به سمت رئیسش قدم برداشت و لپتاپ رو جلو رئیسش گذاشت
پدر جونگکوک شروع به باز کردن لپتاپ کرد بعد چند دقیقه لپتاپ رو به سمت جونگکوک برگشتوند، جونگکوک باورش نمیشد این چیزی که میبینه رو باورش نمیشد...
اون پسرش نبود ، پسر اون هرزه نبود ، نه نه نبود
همون لحظه قلبش تیر کشید و غم و عصبانیت دور قلبش رو پوشوند...
گوشیش رو درآوردن و یه عکس از لپتاپ گرفت و بلند شد بدون حرفی با عصبانیت از کافه خارج شد و سوار ماشینش شد ، با تمام سرعت به خونه میروند، بعد چندمین رسید پیاده شد و به سمت آسانسور رفت ، سوار آسانسور شد و دکمه طبقه ی خونش رو زد وارد شد و بدون حرفی در خونه رو باز کرد ، تهیونگ رو دید که روی مبل مخصوصش منتظر باباییش بود لبخندی زد و به سمت تهیونگ رفت
ته ته کوچولو بابا رو دوست نداری
- ته ته عاشق باباعه
داری دروغ میگی توله
- نه بخدا بابا دروغ نمیگم
جونگکوک بازم لبخند زد و به سمت راست خونه که ویترینی پر از مشروبات داشت رفت
یه شیشه رو برداشت و به سمت تهیونگ رفت در همون هین در بطری رو باز کرد و کمی ازش خورد
گوشیش رو درآورد و عکس رو سمت تهیونگ گرفت
پس این چیه عشق بابا این چیه
- با...بابا..بخ...بخدا..من..من نیستم..بخدا هق
تهیونگ وقتی میترسید لکنت میگرفت و جونگکوک عاشق این رفتار های بچه گانه تهیونگ بود ولی...
دروغغغغغ نگوووو عشق بابااااا دروغ نگووووو بگو چی برات کم گذاشتم تهیونگگگگگ بگوووو بگوووو چی میخواستی و برات نگرفتممم بهم بگووو لعنتییی
- بابا ...بخدا من نیستم....هقق..بخدا...بابا من فقط عاشق...هق...توهم بابایی
جونگکوک بطری رو جلوی پای تهیونگ شکوند و فریاد زد
گمشو از خونه ی من بیرون سریع باش
- بابا ...هق...هق..بابا..نه تروخدا ...ولم..هق..نکن
جونگکوک با اعصبانیت به سمت اتاق مشترکش با تهیونگ رفت و ساک سیاهی برداشت لباس های تهیونگ رو توش ریخت و همینطور عروسک هاش ولی یکیشون رو گذاشت بمونه...
ب
تهیونگ رو برداشت و به سمت پارکینگ رفت ، چندمین بعد جلوی در خونه عموی تهیونگ ، تهیونگ رو پیاده کرد زنگ در رو زد و وقتی تهیونگ رفت جلوش رو بگیره دیر بود جونگکوک رفته بود...
۱۶.۱k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.