پارت ۳۵
ویو کوک
بعد کارا تهسونگ رفت منم رفتم اتاق پیش ات خیلی عصبی و کلافه بودم و تنها کسی که میتونست حالمو خوب کنه ات بود رفتم پیشش
کوک: ات
ات: جونم چرا بعد شام با نینا رفتی چیزی شده؟
کوک: میشه فردا راجبش حرف بزنیم الان اصلا اوکی نیستم بهش فکر میکنم حالم بد میشه
ات: کوک داری نگرانم میکنی تورو خدا بگو چیشده
کوک: باشه
کوک همه چیو گفت
ات: عوضیییی
کوک: خب بیخیال دیگه راستی ات از این به بعد من میبرم مدرسه و میارمت با دوستاتم یه مدت بیرون نمیری باشه؟
ات: باشه
خب این دوتا لالا کردن
فردا صبح
کوک: ات آماده ای؟
ات: آره بریم
کوک اتو برد مدرسه بعد رفت شرکت که تهسونگ اومد
تهسونگ: کوک یه نفر به اسم بنیامین اومده میخواد ببینتت
کوک: پوفف همینو کم داشتیم خیل خب بگو بیاد
بنیامین: خب چطوری داماد بی حیای من خوبی؟
کوک: چی میخوای چرا اومدی
بنیامین: شنیدم یکی باهات درخواست اعلام جنگ کرده اومدم برای کمک پیداش کنیم بندازیمش زندان
کوک: چیشده آفتاب از کدوم طرف در اومده
چه کمکی؟
بنیامین: فکر نکن به خاطر توعه مسئله جون دخترمه به خاطر دخترم دارم این کارو میکنم
کوک: نیاز به شما پلیسا ندارم چون طرف حدودا یه ۳ یا ۴ سال میوفته زندان و دوباره آزاد میشه من اینو نمیخوام میخوام بمیره
بنیامین: خب خوبه بکشش اینطوری مدارک بیشتری بهت اضافه میشه که بتونم بندازمت زندان
کوک: هه کور خوندی
بنیامین : من میرم حواست به دخترم باشه فردا هم میرم پیشش
کوک: برو فقط برو
بنیامین رفت
بچه هاااااا چرا حمایتا کمه حمایت پلیز
و راستی تا وقتی که بچه کوک و ات ازدواج نکنه و ۲۹ سالش نشه نمیفهمید دشمن کوک کیه ببخشید ولی اینطوری داستان هیجانی تر میشه اما وسطاش غمگین میشه جوجه هاا ولی پایان خوبی داره
بعد کارا تهسونگ رفت منم رفتم اتاق پیش ات خیلی عصبی و کلافه بودم و تنها کسی که میتونست حالمو خوب کنه ات بود رفتم پیشش
کوک: ات
ات: جونم چرا بعد شام با نینا رفتی چیزی شده؟
کوک: میشه فردا راجبش حرف بزنیم الان اصلا اوکی نیستم بهش فکر میکنم حالم بد میشه
ات: کوک داری نگرانم میکنی تورو خدا بگو چیشده
کوک: باشه
کوک همه چیو گفت
ات: عوضیییی
کوک: خب بیخیال دیگه راستی ات از این به بعد من میبرم مدرسه و میارمت با دوستاتم یه مدت بیرون نمیری باشه؟
ات: باشه
خب این دوتا لالا کردن
فردا صبح
کوک: ات آماده ای؟
ات: آره بریم
کوک اتو برد مدرسه بعد رفت شرکت که تهسونگ اومد
تهسونگ: کوک یه نفر به اسم بنیامین اومده میخواد ببینتت
کوک: پوفف همینو کم داشتیم خیل خب بگو بیاد
بنیامین: خب چطوری داماد بی حیای من خوبی؟
کوک: چی میخوای چرا اومدی
بنیامین: شنیدم یکی باهات درخواست اعلام جنگ کرده اومدم برای کمک پیداش کنیم بندازیمش زندان
کوک: چیشده آفتاب از کدوم طرف در اومده
چه کمکی؟
بنیامین: فکر نکن به خاطر توعه مسئله جون دخترمه به خاطر دخترم دارم این کارو میکنم
کوک: نیاز به شما پلیسا ندارم چون طرف حدودا یه ۳ یا ۴ سال میوفته زندان و دوباره آزاد میشه من اینو نمیخوام میخوام بمیره
بنیامین: خب خوبه بکشش اینطوری مدارک بیشتری بهت اضافه میشه که بتونم بندازمت زندان
کوک: هه کور خوندی
بنیامین : من میرم حواست به دخترم باشه فردا هم میرم پیشش
کوک: برو فقط برو
بنیامین رفت
بچه هاااااا چرا حمایتا کمه حمایت پلیز
و راستی تا وقتی که بچه کوک و ات ازدواج نکنه و ۲۹ سالش نشه نمیفهمید دشمن کوک کیه ببخشید ولی اینطوری داستان هیجانی تر میشه اما وسطاش غمگین میشه جوجه هاا ولی پایان خوبی داره
۷.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.