جادوی او¹
(های قارچ کوچولوهام این یه فیک چند پارتی درخواست یه قارچ کوچولوعه...)
هیچکس:
اهممم، بابای دخترمون "یومی" از یه نزول خور(بابای کوک) پول میگیره و نمیتونه پسش بده طرف ب بابای یومی میگه یا پولو پس بده یا دخترتو بده ب من بابای یومی ام ک نمیتونه پولو پس بده و از دخترشم نمیگذره پس بابای کوک میندازتش زندان بعد ک یومی جریانو میفهمه میره پیش بابای کوک و خودشو تسلیم میکنه ک باباش از تو زندان در بیاد...خودتون میدونید تهش چی میشه(هپی اند...) عاره دیه
یومی
الان سومین روزی بود ک اومده بودم اینجا...خیلی بد نیست، بهم غذا میدن کار خاصی ام نمیکنم(منظورش از کار خاص اهم اهم عه🥸📿)، عوم امروز میخوام با جئون حرف بزنم ک بزاره برم بیرون چون باید از پدرم خبر بگیرم و همین طور به الکس(دوست پسرش)جریانو بگم...
ب ساعت نگاه کردم ساعت دو بود، از اتاق اومدم بیرون تا یه چیزی بخورم بعدم برم حموم تا ساعت نه بشه و بتونم با جئون حرف بزنم، رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم، هففففف، یه کیمچی رامیون برداشتم و رفتم سمت گاز ک یه قابلمه بردارم ک پسر جئون و دیدم، این چرا اینجاست..؟ سریع رو دو زانو نشستم و رفتم زیر جزیره،
آجومای خدمتکار:=چیزی شده یومی شی؟
+هیییششش
به پسر جئون اشاره کردم ک با نگاه گفت "چیه؟" منم دستامو روی هم گذاشتم و بهش نگاه کردم(التماس طور)
+لطفا نگو من اینجام*خیلی آروم*
آجوما قبول کردو با یه قیافه وادفاک طور رفت پیش پسره، نمیدونم چرا ولی خیلی ازش میترسم، دستاش کلی تتو داره، عضلهای و بزرگه، باباشم ک یه حرومی پولداره، دقیقا وضعیت یه مافیا حرومزاده رو داره، هففففف
صدای پاش اومد، فک کنم رفت، سرمو از زیر جزیره آوردم بیرون ک دیدم داره میاد تو آشپزخونه خودمو کامل بردم زیر جزیره...پاهاش دیده میشد...اینکه اینقد ترسناکه چرا اینقد کیوت راه میره 🫠؟
در یخچالو باز کرد و دوتا چیز برداشت یکیش شیر بود اون یکی...صب کن...موز:/؟ رفت اون طرف آشپزخونه و مخلوط کن برداشت و گذاشت بالای سر من...ینی چیز روی جزیره...موز و با چنگال یکم له کرد و با شیر توی مخلوط کن ریخت...ک دستش خورد و چنگال افتاد جلوی پای من...نه نه نهههههههه...داشت خم میشد ک برش داره...نکن نه نمیخاد برش داری نهههههههههه...
=جانگ کوک شی
_هوم؟ بله خانم یانگ
عووو اسمش جانگ کوکه، قشنگه، چی دارم میگم؟ حتما دیوونه شدم
=برای شام پدرت نگفت غذا چی بزارم و میترسم بهشون زنگ بزنم...میشه لطف...
_اوه *تک خنده* نگران این بودید؟ من خودم بهش زنگ میزنم و میپرسم شما فعلا استراحت کنید
صب کن...چرا برعکس جئون انقد مهربونه؟
الان دقیقا جلوم رو دو زانو بود و دست راستش روی زمین، صورتشم رو ب سمت چپ بود (چپ کوک...چقد دارم با جزئیات میگم💉😐)
=ممنون، پسرم
لبخند زد، چقد خوشگلههههههه، خاداااااااا، دارم چی میگم؟ من چم شده؟ چرا اینجوری میکنمممممم؟؟؟
آجوما رفت و اونم خم شد ک چنگالو برداره، بدبخت شدم، پامو دید و نگاشو آورد بالا
_عععععع*داد از ترس🫠*
+عععععع
جوری با دیدنم ترسید ک ب اون طرف آشپزخونه پرت شدو ب کابینتای اون ور چسبید منم ک مث سگ ازش ترسیدم سرم خورد ب بالای جزیره و بوم...
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
هیچکس:
اهممم، بابای دخترمون "یومی" از یه نزول خور(بابای کوک) پول میگیره و نمیتونه پسش بده طرف ب بابای یومی میگه یا پولو پس بده یا دخترتو بده ب من بابای یومی ام ک نمیتونه پولو پس بده و از دخترشم نمیگذره پس بابای کوک میندازتش زندان بعد ک یومی جریانو میفهمه میره پیش بابای کوک و خودشو تسلیم میکنه ک باباش از تو زندان در بیاد...خودتون میدونید تهش چی میشه(هپی اند...) عاره دیه
یومی
الان سومین روزی بود ک اومده بودم اینجا...خیلی بد نیست، بهم غذا میدن کار خاصی ام نمیکنم(منظورش از کار خاص اهم اهم عه🥸📿)، عوم امروز میخوام با جئون حرف بزنم ک بزاره برم بیرون چون باید از پدرم خبر بگیرم و همین طور به الکس(دوست پسرش)جریانو بگم...
ب ساعت نگاه کردم ساعت دو بود، از اتاق اومدم بیرون تا یه چیزی بخورم بعدم برم حموم تا ساعت نه بشه و بتونم با جئون حرف بزنم، رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم، هففففف، یه کیمچی رامیون برداشتم و رفتم سمت گاز ک یه قابلمه بردارم ک پسر جئون و دیدم، این چرا اینجاست..؟ سریع رو دو زانو نشستم و رفتم زیر جزیره،
آجومای خدمتکار:=چیزی شده یومی شی؟
+هیییششش
به پسر جئون اشاره کردم ک با نگاه گفت "چیه؟" منم دستامو روی هم گذاشتم و بهش نگاه کردم(التماس طور)
+لطفا نگو من اینجام*خیلی آروم*
آجوما قبول کردو با یه قیافه وادفاک طور رفت پیش پسره، نمیدونم چرا ولی خیلی ازش میترسم، دستاش کلی تتو داره، عضلهای و بزرگه، باباشم ک یه حرومی پولداره، دقیقا وضعیت یه مافیا حرومزاده رو داره، هففففف
صدای پاش اومد، فک کنم رفت، سرمو از زیر جزیره آوردم بیرون ک دیدم داره میاد تو آشپزخونه خودمو کامل بردم زیر جزیره...پاهاش دیده میشد...اینکه اینقد ترسناکه چرا اینقد کیوت راه میره 🫠؟
در یخچالو باز کرد و دوتا چیز برداشت یکیش شیر بود اون یکی...صب کن...موز:/؟ رفت اون طرف آشپزخونه و مخلوط کن برداشت و گذاشت بالای سر من...ینی چیز روی جزیره...موز و با چنگال یکم له کرد و با شیر توی مخلوط کن ریخت...ک دستش خورد و چنگال افتاد جلوی پای من...نه نه نهههههههه...داشت خم میشد ک برش داره...نکن نه نمیخاد برش داری نهههههههههه...
=جانگ کوک شی
_هوم؟ بله خانم یانگ
عووو اسمش جانگ کوکه، قشنگه، چی دارم میگم؟ حتما دیوونه شدم
=برای شام پدرت نگفت غذا چی بزارم و میترسم بهشون زنگ بزنم...میشه لطف...
_اوه *تک خنده* نگران این بودید؟ من خودم بهش زنگ میزنم و میپرسم شما فعلا استراحت کنید
صب کن...چرا برعکس جئون انقد مهربونه؟
الان دقیقا جلوم رو دو زانو بود و دست راستش روی زمین، صورتشم رو ب سمت چپ بود (چپ کوک...چقد دارم با جزئیات میگم💉😐)
=ممنون، پسرم
لبخند زد، چقد خوشگلههههههه، خاداااااااا، دارم چی میگم؟ من چم شده؟ چرا اینجوری میکنمممممم؟؟؟
آجوما رفت و اونم خم شد ک چنگالو برداره، بدبخت شدم، پامو دید و نگاشو آورد بالا
_عععععع*داد از ترس🫠*
+عععععع
جوری با دیدنم ترسید ک ب اون طرف آشپزخونه پرت شدو ب کابینتای اون ور چسبید منم ک مث سگ ازش ترسیدم سرم خورد ب بالای جزیره و بوم...
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
۱۰.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.