چندپارتی تهیونگ
روی تخت نشسته بودمو گریه میکردم.
اگه واقعا منو نمیخاست خب جرا بهم نگفت.
یاد اون دختره افتادم.
ولی چقدر شبیه یونا دوست دوران دبیرستانم بود.
با فکر اینکه اون خود یونا باشه بیشتر گریم گرفت.
نزدیکای ۳ ساعت بود که توی اتاقم بودم که صدای شسکتن چیزی اومد.
سریع از اتاق رفتم بیرونو به سمت صدا رفتم.
تهیونگ میخاست اب بخوره که لیوان از دستش افتاده بود.
به سمت لیوان رفتمو از روی زمین جمعش کردم.
داشتم برمیگشتم توی اتاقم که دستم توسط کسی کشیده شد.
برگشتم سمتش وقتی به چشماش نگاه کردم قلبم درد گرفت.
چشماش قرمز بود.
ناخداگاه دستمو دست صورتش بردمو اشکی که زیر چشمش بود رو پاک کردم که محمکتر دستمو گرفت.
و به چشمام نگاه کرد.
تهیونگ:ات..من متاسفم خب
من عاشقتم و میدونم تو این مدت کم کاری کردم ولی قول میدم برات جبران کنم.
میخاستم جوابشو بدم:اخه...که با حس چیزی روی لبام حرفم نصفه موند.
تصمیم گرفتم این فرصت رو بهش بدم و زندگیمو از نو بسازم!
پایان
خیلیم خوب بود😂
اگه واقعا منو نمیخاست خب جرا بهم نگفت.
یاد اون دختره افتادم.
ولی چقدر شبیه یونا دوست دوران دبیرستانم بود.
با فکر اینکه اون خود یونا باشه بیشتر گریم گرفت.
نزدیکای ۳ ساعت بود که توی اتاقم بودم که صدای شسکتن چیزی اومد.
سریع از اتاق رفتم بیرونو به سمت صدا رفتم.
تهیونگ میخاست اب بخوره که لیوان از دستش افتاده بود.
به سمت لیوان رفتمو از روی زمین جمعش کردم.
داشتم برمیگشتم توی اتاقم که دستم توسط کسی کشیده شد.
برگشتم سمتش وقتی به چشماش نگاه کردم قلبم درد گرفت.
چشماش قرمز بود.
ناخداگاه دستمو دست صورتش بردمو اشکی که زیر چشمش بود رو پاک کردم که محمکتر دستمو گرفت.
و به چشمام نگاه کرد.
تهیونگ:ات..من متاسفم خب
من عاشقتم و میدونم تو این مدت کم کاری کردم ولی قول میدم برات جبران کنم.
میخاستم جوابشو بدم:اخه...که با حس چیزی روی لبام حرفم نصفه موند.
تصمیم گرفتم این فرصت رو بهش بدم و زندگیمو از نو بسازم!
پایان
خیلیم خوب بود😂
۵۸.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.