پرنس بی احساس
part:8
از زبان جونگ کوک
مغزم داشت منفجر میشد...
از هر طرف یه دردسر داشتم کیم ا/ت هم بهش اضافه شد
تصمیم گرفتم یکم توی قصر قدم بزنم شاید فکرم آزاد بشه
به در و دیوار قصر زل زده بودم معمولا خیلی کم پیش میاد از اتاقم بیام بیرون شایدم چون یه حس ترسی از پدرم وجود داره که نمیزاره با آرامش از اتاقم بیرون بیام
همینطور راه میرفتم که حس کردم با جسم کوچیکی برخورد کردم
جلوم رو نگاه کردم ...کیم ا/ت بود که افتاده بود زمین
پوزخندی زدم و دستمو به سمتش دراز کردم که بلند شد
گفتم: جلوتو نگاه کن خانم نویسنده
گفت: سرورم شما هم به دیوار زل زده بودید تقصیر من نیست که
گفتم: هنوزم زبونت درازه ..چطوری انقد راحت با پرنس حرف می زنی؟
گفت: سرورم من اصلا هم با اینجوری حرف زدن راحت نیستم
پوزخندی زدم و گفتم: میخوای دختر خاله پسر خاله بشیم؟اونموقع راحتی؟
گفت: نه متشکرم..نیازی نیست
چقد این پررو بود از همون نوجونی هم همینطور بود هیچ تغییری نداشته
گفتم: چیشد که راحبم کتاب نوشتی؟
دستی از روی بی حوصلگی روی صورتش کشید و گفت: من فقط به سه تا از دوستام نوشته هام رو می دادم ...من هیچ وقت کتاب ننوشتم
گفتم: پس اینی که مردم کشور بخاطرش ریختن توی خیابون چیه؟
گفت: قسم میخورم نمیدونم کار چه کسی بوده که به کتاب تبدیلش کرده ولی اگه پیداش کنم بدون لحظه ای دریغ کردن بهتون میگم
گفتم: آفرین... درضمن خیلی تو چشم نباش ...نمیخوام مادر و پدرم بلایی سرت بیارن..
با تعجب نگام کرد که گفتم: اگه من زندم فقط و فقط بخاطر تو زندم چون تو جونم رو نجات دادی ...پس نمیخوام هیچ جوره بمیری
لبخندی دندون نما زد که صورتش رو زیبا تر می کرد و گفت: ممنونم سرورم...
درسته خیلی حرف خاصی نزدیم ولی همین چند دقیقه صحبت کردن با کیم ا/ت حالم رو خوب کرد...
از زبان ا/ت
وقتی اونجوری گفت ناخودآگاه لبخندی زدم و احساس کردم که هنوزم منو یادشه
من از همون لحظه دوسش داشتم و مدت ها برای دیدنش صبر کردم و بارها کشیدمش و راجبش نوشتم
گفتم: پس با اجازه من دیگه میرم ..
سری تکون داد و گفت: خدانگهدار
با تمام سرعت پله های اتاق مایا رو دوییدم و بالا رفتم ..در زدم و اجازه ورود داد
رفتم داخل و گفتم: مایا میخواستی بریم بیرون؟
گفت:آآ.. آره ا/ت وایسا کلاهم رو بپوشم ...نمیخوام کسی بشناسم(اسلاید)
کلاهش رو پوشید که دقیقا مثل یه دختر معمولی شده بود و گفت: بریم؟
لبخندی زدم و گفتم: حتما پرنسس
اون روز، روز خوبی بود..با مایا رفتیم بازار و مایا هم تونست حس عادی بودن رو تجربه کنه
همین طور که باهم توی بازار می چرخیدم کنار کل فروشی ایستاد و گفت: من چند شاخه گل میخوام
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
در همین حین دستی روی بازوم حس کردم تا خواستم برگردم ببینم کیه دستم کشیده شد...
از زبان جونگ کوک
مغزم داشت منفجر میشد...
از هر طرف یه دردسر داشتم کیم ا/ت هم بهش اضافه شد
تصمیم گرفتم یکم توی قصر قدم بزنم شاید فکرم آزاد بشه
به در و دیوار قصر زل زده بودم معمولا خیلی کم پیش میاد از اتاقم بیام بیرون شایدم چون یه حس ترسی از پدرم وجود داره که نمیزاره با آرامش از اتاقم بیرون بیام
همینطور راه میرفتم که حس کردم با جسم کوچیکی برخورد کردم
جلوم رو نگاه کردم ...کیم ا/ت بود که افتاده بود زمین
پوزخندی زدم و دستمو به سمتش دراز کردم که بلند شد
گفتم: جلوتو نگاه کن خانم نویسنده
گفت: سرورم شما هم به دیوار زل زده بودید تقصیر من نیست که
گفتم: هنوزم زبونت درازه ..چطوری انقد راحت با پرنس حرف می زنی؟
گفت: سرورم من اصلا هم با اینجوری حرف زدن راحت نیستم
پوزخندی زدم و گفتم: میخوای دختر خاله پسر خاله بشیم؟اونموقع راحتی؟
گفت: نه متشکرم..نیازی نیست
چقد این پررو بود از همون نوجونی هم همینطور بود هیچ تغییری نداشته
گفتم: چیشد که راحبم کتاب نوشتی؟
دستی از روی بی حوصلگی روی صورتش کشید و گفت: من فقط به سه تا از دوستام نوشته هام رو می دادم ...من هیچ وقت کتاب ننوشتم
گفتم: پس اینی که مردم کشور بخاطرش ریختن توی خیابون چیه؟
گفت: قسم میخورم نمیدونم کار چه کسی بوده که به کتاب تبدیلش کرده ولی اگه پیداش کنم بدون لحظه ای دریغ کردن بهتون میگم
گفتم: آفرین... درضمن خیلی تو چشم نباش ...نمیخوام مادر و پدرم بلایی سرت بیارن..
با تعجب نگام کرد که گفتم: اگه من زندم فقط و فقط بخاطر تو زندم چون تو جونم رو نجات دادی ...پس نمیخوام هیچ جوره بمیری
لبخندی دندون نما زد که صورتش رو زیبا تر می کرد و گفت: ممنونم سرورم...
درسته خیلی حرف خاصی نزدیم ولی همین چند دقیقه صحبت کردن با کیم ا/ت حالم رو خوب کرد...
از زبان ا/ت
وقتی اونجوری گفت ناخودآگاه لبخندی زدم و احساس کردم که هنوزم منو یادشه
من از همون لحظه دوسش داشتم و مدت ها برای دیدنش صبر کردم و بارها کشیدمش و راجبش نوشتم
گفتم: پس با اجازه من دیگه میرم ..
سری تکون داد و گفت: خدانگهدار
با تمام سرعت پله های اتاق مایا رو دوییدم و بالا رفتم ..در زدم و اجازه ورود داد
رفتم داخل و گفتم: مایا میخواستی بریم بیرون؟
گفت:آآ.. آره ا/ت وایسا کلاهم رو بپوشم ...نمیخوام کسی بشناسم(اسلاید)
کلاهش رو پوشید که دقیقا مثل یه دختر معمولی شده بود و گفت: بریم؟
لبخندی زدم و گفتم: حتما پرنسس
اون روز، روز خوبی بود..با مایا رفتیم بازار و مایا هم تونست حس عادی بودن رو تجربه کنه
همین طور که باهم توی بازار می چرخیدم کنار کل فروشی ایستاد و گفت: من چند شاخه گل میخوام
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
در همین حین دستی روی بازوم حس کردم تا خواستم برگردم ببینم کیه دستم کشیده شد...
۲۳.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.