حالا من مانده ام و این مدینه...
حالا من مانده ام و این مدینه...
از کجای این مدینه سراغ تو را نگیرم که هر کوچه، شمیم نفس تو را گرفته؟
از کدام کوچه بگذرم که هوای غربت تو، هوایی اش نکرده باشد؟!
به کدام حادثه بگریزم که از مرثیه مظلومی تو، زمزمه آشفته و داغدار نداشته باشد؟!
با اینکه هرم کرامت دست های تو هنوز در این کوچه ها، دل آدم را گرم می کند، اما باز حکایت تو برای این مردم پر از نشانه و آیاست؛ پر از انگاره های تردید و دو دلی است.
این را هم به حتم، مثل خیلی چیزهای دیگر از پدرت ابوتراب به ارث برده ای.
انگار در این بیغوله های تاریک تاریخ نشینْ، کسی حرفی از آفتاب برای این جماعت نزده است.
انگار کسی برای اوج، بالی به آسمان نگشوده و جرعه ای برای رفع عطش دیرینه اش، سراغ سرچشمه ها را نگرفته است. انگار اینجا جواب سؤال هر اقاقی، چیدن است.
چگونه است اینجا که هر که باشکوه تر است، خانه خاکی تری دارد و نام باشکوهش را نمی شود با صدای بلند، آواز داد و نمی شود از او بی واهمه حرف زد و گفته های نابش را میان دایره حقیقت، به رخ دروغ های ابن ابی سفیانی کشید؟!
و چرا نمی شود اینجا، میان حق و باطل را که چه قدر دست بر گردن هم، به هم شبیه شده اند فاصله انداخت، تا کسی صلاح را برای اصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بی ثمر را، نشانه ترس؛
که صلح و جنگ در مرام آفتاب، جز برای اعتلای رسم خورشید، معنای دیگری ندارد. حالا هر که، هر چه می خواهد درشت بگوید و بی پایه ببافد.
حالا من مانده ام و این مدینه، با این کوچه های فاصله گرفته از آسمان...
با این غربتی که زل زده در چشمان این حرم بی گنبد و مناره...
با ناله های سوزناکی که از خاطره خانه های بنی هاشم می وزد...
دوباره داغی دیگر بر پیشانی پینه بسته این شهر و ننگی بر دامن آلوده نفاق و این پیکر فرزند ریحانه رسول است که بی جان و مسموم، میان حجره در بسته خیانت جعده، بر زمین نقش بسته و این پاره های جگر آسمان است که در میان این تشت، به بازگویی واقعه نشسته است.
باید بروم...
باید بروم دوباره در بقیع دل...
انگار کسی دارد مرثیه غربت مجتبی (ع) را می خواند...
بروم تا دیر نشده...
از کجای این مدینه سراغ تو را نگیرم که هر کوچه، شمیم نفس تو را گرفته؟
از کدام کوچه بگذرم که هوای غربت تو، هوایی اش نکرده باشد؟!
به کدام حادثه بگریزم که از مرثیه مظلومی تو، زمزمه آشفته و داغدار نداشته باشد؟!
با اینکه هرم کرامت دست های تو هنوز در این کوچه ها، دل آدم را گرم می کند، اما باز حکایت تو برای این مردم پر از نشانه و آیاست؛ پر از انگاره های تردید و دو دلی است.
این را هم به حتم، مثل خیلی چیزهای دیگر از پدرت ابوتراب به ارث برده ای.
انگار در این بیغوله های تاریک تاریخ نشینْ، کسی حرفی از آفتاب برای این جماعت نزده است.
انگار کسی برای اوج، بالی به آسمان نگشوده و جرعه ای برای رفع عطش دیرینه اش، سراغ سرچشمه ها را نگرفته است. انگار اینجا جواب سؤال هر اقاقی، چیدن است.
چگونه است اینجا که هر که باشکوه تر است، خانه خاکی تری دارد و نام باشکوهش را نمی شود با صدای بلند، آواز داد و نمی شود از او بی واهمه حرف زد و گفته های نابش را میان دایره حقیقت، به رخ دروغ های ابن ابی سفیانی کشید؟!
و چرا نمی شود اینجا، میان حق و باطل را که چه قدر دست بر گردن هم، به هم شبیه شده اند فاصله انداخت، تا کسی صلاح را برای اصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بی ثمر را، نشانه ترس؛
که صلح و جنگ در مرام آفتاب، جز برای اعتلای رسم خورشید، معنای دیگری ندارد. حالا هر که، هر چه می خواهد درشت بگوید و بی پایه ببافد.
حالا من مانده ام و این مدینه، با این کوچه های فاصله گرفته از آسمان...
با این غربتی که زل زده در چشمان این حرم بی گنبد و مناره...
با ناله های سوزناکی که از خاطره خانه های بنی هاشم می وزد...
دوباره داغی دیگر بر پیشانی پینه بسته این شهر و ننگی بر دامن آلوده نفاق و این پیکر فرزند ریحانه رسول است که بی جان و مسموم، میان حجره در بسته خیانت جعده، بر زمین نقش بسته و این پاره های جگر آسمان است که در میان این تشت، به بازگویی واقعه نشسته است.
باید بروم...
باید بروم دوباره در بقیع دل...
انگار کسی دارد مرثیه غربت مجتبی (ع) را می خواند...
بروم تا دیر نشده...
۱.۵k
۱۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.