پارت۱۹(دردعشق)
از زبان ا/ت
روی تخت دراز کشیده بودم حوصلم سر رفته بود نه به روزایی که انقد کار میکشن ازمون که بیهوش بشیم نه به امروز که هیچ کاری نداشتیم
نگاهی به اطراف انداختم گوشه دیوار یه تلویزیون کوچولو نزدیکای سقف بود بلند گفتم: کسی تلویزیون نگاه نمی کنه؟
یکیشون کنترلش رو به سمتم پرت کرد و گفت: بیا نگاه کن
روشن کردم و همش شبکه رد می کردم که رسیدم به شبکه اخبار بعضی وقتا از خواهرم اخباری بود ولی برادرم همیشه مخفی بود
یه لحظه کنجکاو شدم که...
اخبار در باره هی رین بود
بی توجه به بقیه صداشو تا آخر بردم که خوب بفهمم چی شده چون معمولا وقتی اتفاق بدی افتاده بود اخبار راجبش می گفت و این نگرانم می کرد
خبرنگار گفت: وضعیت جسمانی ایشون معلوم نیست ولی دکتر ها امیدی به برگشت او ندارن و حالشون فعلا خوب نیست
حس کردم دارم کابوس میبینم دوباره
روی تخت نشستم که با دقت گوش کنم که گفت: پروانه مشکی به دست کرکس سیاه مورد آزار قرار گرفته و برادرشان گفتند که خواهر کوچکترشون هم دزدیده شده و هنوز موفق به پیدا کردن او نشدند
چطور میتونن انقد کثافت باشن عوضیا با خواهرم چیکار کردن؟ دیگه آروم و قرار نداشتم
همینطور که گوش میکردم و نگران بودم کارا تلویزیون رو خاموش کرد
با عصبانیت گفتم: چیکار می کنی؟
واقعا نگران هی رین بودم کارا با تعجب نگام می کرد و گفت: هیچی همه میگن خاموش کنم تو حواست نیست اصلا
از روی تخت بلند شدم و رفتم پشت در و داد زدم: نگهبانننن
پنج شیش بار همش داد زدم ولی کسی جواب نمیداد که در آخر گفتم: میخوام با اون تهیونگ عوضی حرف بزنم
یکی از نگهبان ها در رو باز کرد و بازومو گرفت و با خودش برد
رسیدیم به اتاقی که در قهوه ای رنگی داشت در زد که صدای تهیونگ اومد که گفت: بیا تو
در رو باز کرد و هلم داد داخل با دیدنش بغض کردم
تهیونگ پشت میزش بود که با سکوت من سرش رو بالا آورد
وقتی دیدم سمتم اومد همینکه اومد نزدیکم یه سیلی نصیبش کردم (تو خیلی غلط کردی😐)
صورتش پرت شد سمت چپ پوزخندی زد و گفت: اع؟نه بابا
نگاهش خیلی سریع جدی شد و گفت: چه مرگته؟
یقشو گرفتم و با صدای بلند گفتم: من کم نبودم؟ عذاب دادن من براتون کم نبود؟ با خواهرم چیکار داشتین؟ ها؟
هیچی نمیگفت که بدتر عصبیم می کرد گریم در اومده بود گفتم: لال شدی؟ به زبون بیا با خواهرم چیکار کردینن؟(گریه)
از زبان تهیونگ
همینو کم داشتم...از کجا با خبر شده بود؟
گفتم: ا/ت من...
اجازه نداد ادامه حرفمو بگم که گفتم: روزگارت رو سیاه میکنم کیم تهیونگ فقط دعا کن خواهرم زنده برگرده وگرنه دنیاتو نابود می کنم(آخر جملشو بلند گفت) بشین و تماشا کن ببین چطوری تاوان کارتو پس میدی(گریه)
مشت های سبکی به سینم میزد مچ دستشو گرفتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم و گفتم: ا/ت این کار من نبود
با گریه داد زد: پس کار کدوم خری بود؟
همینطور که گریه می کرد گفت: تو ...تو میدونستی اون خواهرمه تمام چیزیه که دارم اگه بلایی سرش بیاد هرگز نمی بخشمت تهیونگ هرگز
با گریه بیرون رفت
موهام رو چنگی زدم و نفسمو کلافه بیرون دادم
باید چیکار می کردم؟ چرا با دیدنش انقد قلبم میسوزه در صورتی که هیچ وقت این حس رو به هیچ شخصی نداشتم؟
حالا هم یه جوری بهش ظلم کرده بودم که دیگه قابل جبران نبود
فقط امیدوار بودم هی رین یه جوری زنده بمونه شاید ا/ت از این داغون تر نشه
روی تخت دراز کشیده بودم حوصلم سر رفته بود نه به روزایی که انقد کار میکشن ازمون که بیهوش بشیم نه به امروز که هیچ کاری نداشتیم
نگاهی به اطراف انداختم گوشه دیوار یه تلویزیون کوچولو نزدیکای سقف بود بلند گفتم: کسی تلویزیون نگاه نمی کنه؟
یکیشون کنترلش رو به سمتم پرت کرد و گفت: بیا نگاه کن
روشن کردم و همش شبکه رد می کردم که رسیدم به شبکه اخبار بعضی وقتا از خواهرم اخباری بود ولی برادرم همیشه مخفی بود
یه لحظه کنجکاو شدم که...
اخبار در باره هی رین بود
بی توجه به بقیه صداشو تا آخر بردم که خوب بفهمم چی شده چون معمولا وقتی اتفاق بدی افتاده بود اخبار راجبش می گفت و این نگرانم می کرد
خبرنگار گفت: وضعیت جسمانی ایشون معلوم نیست ولی دکتر ها امیدی به برگشت او ندارن و حالشون فعلا خوب نیست
حس کردم دارم کابوس میبینم دوباره
روی تخت نشستم که با دقت گوش کنم که گفت: پروانه مشکی به دست کرکس سیاه مورد آزار قرار گرفته و برادرشان گفتند که خواهر کوچکترشون هم دزدیده شده و هنوز موفق به پیدا کردن او نشدند
چطور میتونن انقد کثافت باشن عوضیا با خواهرم چیکار کردن؟ دیگه آروم و قرار نداشتم
همینطور که گوش میکردم و نگران بودم کارا تلویزیون رو خاموش کرد
با عصبانیت گفتم: چیکار می کنی؟
واقعا نگران هی رین بودم کارا با تعجب نگام می کرد و گفت: هیچی همه میگن خاموش کنم تو حواست نیست اصلا
از روی تخت بلند شدم و رفتم پشت در و داد زدم: نگهبانننن
پنج شیش بار همش داد زدم ولی کسی جواب نمیداد که در آخر گفتم: میخوام با اون تهیونگ عوضی حرف بزنم
یکی از نگهبان ها در رو باز کرد و بازومو گرفت و با خودش برد
رسیدیم به اتاقی که در قهوه ای رنگی داشت در زد که صدای تهیونگ اومد که گفت: بیا تو
در رو باز کرد و هلم داد داخل با دیدنش بغض کردم
تهیونگ پشت میزش بود که با سکوت من سرش رو بالا آورد
وقتی دیدم سمتم اومد همینکه اومد نزدیکم یه سیلی نصیبش کردم (تو خیلی غلط کردی😐)
صورتش پرت شد سمت چپ پوزخندی زد و گفت: اع؟نه بابا
نگاهش خیلی سریع جدی شد و گفت: چه مرگته؟
یقشو گرفتم و با صدای بلند گفتم: من کم نبودم؟ عذاب دادن من براتون کم نبود؟ با خواهرم چیکار داشتین؟ ها؟
هیچی نمیگفت که بدتر عصبیم می کرد گریم در اومده بود گفتم: لال شدی؟ به زبون بیا با خواهرم چیکار کردینن؟(گریه)
از زبان تهیونگ
همینو کم داشتم...از کجا با خبر شده بود؟
گفتم: ا/ت من...
اجازه نداد ادامه حرفمو بگم که گفتم: روزگارت رو سیاه میکنم کیم تهیونگ فقط دعا کن خواهرم زنده برگرده وگرنه دنیاتو نابود می کنم(آخر جملشو بلند گفت) بشین و تماشا کن ببین چطوری تاوان کارتو پس میدی(گریه)
مشت های سبکی به سینم میزد مچ دستشو گرفتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم و گفتم: ا/ت این کار من نبود
با گریه داد زد: پس کار کدوم خری بود؟
همینطور که گریه می کرد گفت: تو ...تو میدونستی اون خواهرمه تمام چیزیه که دارم اگه بلایی سرش بیاد هرگز نمی بخشمت تهیونگ هرگز
با گریه بیرون رفت
موهام رو چنگی زدم و نفسمو کلافه بیرون دادم
باید چیکار می کردم؟ چرا با دیدنش انقد قلبم میسوزه در صورتی که هیچ وقت این حس رو به هیچ شخصی نداشتم؟
حالا هم یه جوری بهش ظلم کرده بودم که دیگه قابل جبران نبود
فقط امیدوار بودم هی رین یه جوری زنده بمونه شاید ا/ت از این داغون تر نشه
۱۳.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.