دزیره ویکوک
_ مدیر مدرستون با مامان و بابا تماس گرفته و ازشون پرسیده
که مایل هستن کمک هزینه رو برای تحصیل تو توی فرانسه
قبول کنن یا نه... و... اونا قبول کردن.
با دهان باز به خواهرش زل زده بود. اون قطعا باید شوخی
میکرد، همچین چیزی هیچوقت خواسته ی جونگکوک نبود:
_ سویونا... میشه بگی پشیمون شدن؟ لطفا... من نمیخوام برم.
دستش رو به جیب شلوار دمپا گشادش برد. دفترچه ی
کوچیکی رو ازش خارج کرد و به دست جونگکوک داد:
_ پدر خیلی وقت بود دنبال کارای گذرنامه ات بود... برای
پشیمونی دیره.
چشمهاش پر از اشک شده بود. برای پسری مثل جونگکوک که
وابسته ی کشورش، شهرش و خانواده اش بود؛ رفتن برای مدت
طوالنی سخت میشد.
_ نونا... من تنها میشم... من و تنها نذار.
سویون لبخند غمگینی زد و با مهربونی گفت:
تهیونگ داره به اداره ی پلیس بوسان منتقل میشه... باید
اسباب کشی کنیم... قول میدم تو این مدت بیام فرانسه بهت
سر بزنم... شاید تهیونگ به خاطر کارش نتونه بیاد ولی من
میام... بهت قول میدم.
در حالی که گریه اش گرفته بود، با بغض گفت:
_ اگه یه روز... حامله بشی، چی؟ اونوقت من بچه ات و
نمیبینمش.
سویون خنده ی آرومی کرد، دست جونگکوک رو کشید و
محکم برادرش رو بغل کرد:
_ قول میدم تا وقتی بزرگ شی، حامله نشم.
_ دلم برات تنگ میشه، سویونا.
_ منم همینطور، کیک هویج...
****
" ده سال بعد؛ اکتبر 1990 اداره ی پلیس بوسان
یقه ی لباسش رو مرتب کرد و بعد از دو روز وارد ساختمون
اداره شد. با ورودش به بخش یک برای یک لحظه سکوت توی
سالن حاکم شد، لبخند مرموزی روی لبش نشست. تمامی
کارکنان و سربازان منتظر بهش زل زده بودن... انقدر کنجکاو
خبر جدید بودن که حتی احترام نظامی رو هم فراموش کرده
بودن.
نامجون که کنار آب سردکن ایستاده بود، بدون اینکه مقداری
از آب توی لیوان رو بنوشه به خودش جرات داد و پرسید:
_ قربان...
تهیونگ لبخندی زد و با خوشحالی به همه نگاه کرد:
_ دختره...
لبخند شادی روی لب تمامی کارکنان نشست. نامجون اولین
نفری بود که محکم تهیونگ رو در آغوش گرفت و آروم زیر
گوشش گفت:
بهت تبریک میگم... میدونم بهترین پدر دنیا میشی.
ازش جدا شد و به سرعت احترام نظامی گذاشت:
_ براتون خوشحالم قربان!
_ ممنون سروان...
_ قربان، اسمش چیه؟
_ آچا.
_ فکر کنم قراره پدرش اون و بپرسته، نه؟
تهیونگ سرش رو به عالمت مثبت تکون داد، چشمکی بهش
زد و با روی خوش تبریک باقی مامور ها رو پذیرفت. زندگی
ساده و شیرینش با ورود دختر کوچیکش زیباتر میشد و هیچی
لذت بخش تر از این نبود.
بطری شامپاین رو باز کرد و همکارهاش رو به نوشیدنی
گرانبهایی دعوت کرد. همگی لیوان هاشون رو باال بردن و
منتظر حرفهای سرگرد عزیزشون شدن:
که مایل هستن کمک هزینه رو برای تحصیل تو توی فرانسه
قبول کنن یا نه... و... اونا قبول کردن.
با دهان باز به خواهرش زل زده بود. اون قطعا باید شوخی
میکرد، همچین چیزی هیچوقت خواسته ی جونگکوک نبود:
_ سویونا... میشه بگی پشیمون شدن؟ لطفا... من نمیخوام برم.
دستش رو به جیب شلوار دمپا گشادش برد. دفترچه ی
کوچیکی رو ازش خارج کرد و به دست جونگکوک داد:
_ پدر خیلی وقت بود دنبال کارای گذرنامه ات بود... برای
پشیمونی دیره.
چشمهاش پر از اشک شده بود. برای پسری مثل جونگکوک که
وابسته ی کشورش، شهرش و خانواده اش بود؛ رفتن برای مدت
طوالنی سخت میشد.
_ نونا... من تنها میشم... من و تنها نذار.
سویون لبخند غمگینی زد و با مهربونی گفت:
تهیونگ داره به اداره ی پلیس بوسان منتقل میشه... باید
اسباب کشی کنیم... قول میدم تو این مدت بیام فرانسه بهت
سر بزنم... شاید تهیونگ به خاطر کارش نتونه بیاد ولی من
میام... بهت قول میدم.
در حالی که گریه اش گرفته بود، با بغض گفت:
_ اگه یه روز... حامله بشی، چی؟ اونوقت من بچه ات و
نمیبینمش.
سویون خنده ی آرومی کرد، دست جونگکوک رو کشید و
محکم برادرش رو بغل کرد:
_ قول میدم تا وقتی بزرگ شی، حامله نشم.
_ دلم برات تنگ میشه، سویونا.
_ منم همینطور، کیک هویج...
****
" ده سال بعد؛ اکتبر 1990 اداره ی پلیس بوسان
یقه ی لباسش رو مرتب کرد و بعد از دو روز وارد ساختمون
اداره شد. با ورودش به بخش یک برای یک لحظه سکوت توی
سالن حاکم شد، لبخند مرموزی روی لبش نشست. تمامی
کارکنان و سربازان منتظر بهش زل زده بودن... انقدر کنجکاو
خبر جدید بودن که حتی احترام نظامی رو هم فراموش کرده
بودن.
نامجون که کنار آب سردکن ایستاده بود، بدون اینکه مقداری
از آب توی لیوان رو بنوشه به خودش جرات داد و پرسید:
_ قربان...
تهیونگ لبخندی زد و با خوشحالی به همه نگاه کرد:
_ دختره...
لبخند شادی روی لب تمامی کارکنان نشست. نامجون اولین
نفری بود که محکم تهیونگ رو در آغوش گرفت و آروم زیر
گوشش گفت:
بهت تبریک میگم... میدونم بهترین پدر دنیا میشی.
ازش جدا شد و به سرعت احترام نظامی گذاشت:
_ براتون خوشحالم قربان!
_ ممنون سروان...
_ قربان، اسمش چیه؟
_ آچا.
_ فکر کنم قراره پدرش اون و بپرسته، نه؟
تهیونگ سرش رو به عالمت مثبت تکون داد، چشمکی بهش
زد و با روی خوش تبریک باقی مامور ها رو پذیرفت. زندگی
ساده و شیرینش با ورود دختر کوچیکش زیباتر میشد و هیچی
لذت بخش تر از این نبود.
بطری شامپاین رو باز کرد و همکارهاش رو به نوشیدنی
گرانبهایی دعوت کرد. همگی لیوان هاشون رو باال بردن و
منتظر حرفهای سرگرد عزیزشون شدن:
۳.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.