فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۱
فاصله مهم نیست چون تو تا تهش مال منی:)
...................................................................
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
ا.ت: خب بگو ببینم...به دستش رسید یا نه؟
الکس: همه چیز درست پیش رفت...و باید بگم خیلی ترسید...راستش ا.ت کنجکاوم بدونم دقیقاً چرا این ریسک رو به جون خریدی....یه لحظه فکر کن ناخواسته یه اشتباهی پیش بیاد... مثلاً یونا مثل الان انقدر زود اقدام نکنه...اون موقع میخوایم چه غلطی کنیم؟
پوزخند صداداری زد و گفت: نگران نیستم چون این مسئله شوخی بردار نیست...و یونا الان فکر اشتباه کردن رو از کلش بیرون کرده...در ضمن حتی اگرم این اشتباهی که میگی پیش بیاد...من و تو نه تنها ضرر نمیکنیم...بلکه سود هم میکنیم...قشنگ میشینیم با یه عینک سه بعدی جدال بین خانواده کیم رو تماشا میکنیم...به هر حال کاری که میخواستیم انجام بدیم رو انجام دادیم...پس نگرانی برای چیه....
یکم مکس کرد و یه لبخند شیطانی روی لباش جا گرفت...ادامه داد:
ا.ت: میدونی یه مار بوی خطر رو از صد کیلومتری حس میکنه...و وقتی که احساس خطر کرد...محال از ممکنه که ریسک کنه...کوچیک ترین اشتباهی عمرا ازش سر نمیزنه...الان ما یونا رو جای اون مار گذاشتیم پس مطمئن باش برای نفع خودش هم که شده خطر نمیکنه
الکس: بله بله...خواهرم نه که خودش یه عوضی کارکشته تشریف داره...قشنگ عوضی هارو از دم تشخیص میده.
ا.ت: الان داری میگی من عوضیم؟
الکس: نیستی؟
ا.ت: هییی...تقریباً.
...................................................................
عمارت توی سکوت بود هیچکس حرفی نمیزند...همه فکرشون یه جا درگیر بود...که یهو صدای آتیش بیار معرکه در اومد:
میون: ببینم یونا...چرا انقدر ساکتی...رنگت هم که پریده نکنه کاره اشتباهی کردی؟
یونا خنده ی هیستریکی سر داد و گفت:
یونا: نه چرا باید کاره اشتباهی بکنم فقط...فقط یکم ذهنم درگیره همین.
میون: آها...آخه یه لحظه فکر کردم یه گندی زدی که اینجوری مظلوم یه گوشه نشستی.
یونا: با طعنه زدن به من چی بهت میرسه میون!
میون نیشخندی زد و گفت: پس واقعا یه غلطی کردی!
یونا که استرس گرفته بود نکنه کسی بویی برده باشه...آخه حق دارن...اون استرس گرفته بود یکم ضایع بازی در میآورد اما دست خودش نبود که زیادی نگران!
یونا: میون هدفت چیه؟...من چیزی نگفتم اما میخوای به چی برسی...منو توی یه خونه ی بی در و پیکر تا چند روز زندانی میکنی...طعنه میزنی... لج میکنی...آدم رو متهم میکنی...جدا فازت چیه ها؟
دوباره نیشخندی زد و گفت:
میون: خوبه...بگو ببینم جای ا.ت زندگی کردن راحته؟!
همه از این حرف میون به شدت جا خوردن مخصوصاً تهیونگ!
چرا هر وقت اسم اون دخترو میشنید قلبش بیقراری میکرد...چرا هروقت اسمش رو میشنید تمام خاطرات به مغزش هجوم میآوردن؟!
عرق کرده بود...احساس میکرد تمام بدنش گر گرفته!
سریع بلند شد میخواست اون مکان رو ترک کنه...
تهیونگ: من میرم...میخوام یکم هوا بخورم.
یونا: چیشد یهو یاد ا.ت جونت افتادی!
تهیونگ: چی گفتی؟...یه بار دیگه تکرار کن...یونا من یاد هیچکس نیوفتادم...ناراحتی درست...تحت فشاری درست...اما از حدت نگذر...الکی هم برای خودت سناریو چینی نکن!
بعد هم گذاشت رفت.
یونا: چیه خب...حقیقت رو که میگی به روی گل آقا بر میخوره...کاملا مشخصه که فقط منتظره یه معجزه هست که ا.ت در بیاد بگه من زندم که مستر کیم تا آسمونا پرواز کنه.
میشا: اوووو...نگو مستر کیم هم نشون نمیده وگرنه اونم بی صبرانه منتظر جواب نهش قبر!
میون که دوباره اون نیشخند مزخرفش روی لباش جا گرفت گفت:
میون: بازم خوبه یونا حقیقت رو قبول کرده.
یونا که دیگه کلافه شده بود گفت:
یونا: ببین منو میون!...من مثل الان انقدر خونسرد نیستم....یهو دیدی سیمام قاطی کرد یه بلایی سرت آوردم
میون: نه عزیزم خونسردی چیه....اصلا خونسرد نباش چون من اون ورژن سلیطه ات رو بیشتر دوست دارم.( خدای تخریب کردن😂🤲🏻)
یونا: خدایا من آخر یه بلایی سره این دختر میارم...قیمه قیمه اش میکنم.
بعد هم با عصبانیت راشو کشید رفت.
ادامه دارد......
خدایی دلتون میخواد با یونا چیکار کنید؟
من خودم به عنوان نویسنده داستان میخوام شخصیتی که خلق کردم رو با دستام خفه کنم😂
شما چی؟
راستی بچه ها حتما منتظر هستید برای داستان اصلی...حقیقتا باید بگم خیلی خیلی به اصل ماجرا نزدیک هستیم... اما یکم طولش دادم چون میخوام یکم مقدمه چینی کنم...چون نمیخوام یه داستان چرت و بی سر و ته از آب در بیاد.
بابت تأخیر متاسفم^^^🥂
...................................................................
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
ا.ت: خب بگو ببینم...به دستش رسید یا نه؟
الکس: همه چیز درست پیش رفت...و باید بگم خیلی ترسید...راستش ا.ت کنجکاوم بدونم دقیقاً چرا این ریسک رو به جون خریدی....یه لحظه فکر کن ناخواسته یه اشتباهی پیش بیاد... مثلاً یونا مثل الان انقدر زود اقدام نکنه...اون موقع میخوایم چه غلطی کنیم؟
پوزخند صداداری زد و گفت: نگران نیستم چون این مسئله شوخی بردار نیست...و یونا الان فکر اشتباه کردن رو از کلش بیرون کرده...در ضمن حتی اگرم این اشتباهی که میگی پیش بیاد...من و تو نه تنها ضرر نمیکنیم...بلکه سود هم میکنیم...قشنگ میشینیم با یه عینک سه بعدی جدال بین خانواده کیم رو تماشا میکنیم...به هر حال کاری که میخواستیم انجام بدیم رو انجام دادیم...پس نگرانی برای چیه....
یکم مکس کرد و یه لبخند شیطانی روی لباش جا گرفت...ادامه داد:
ا.ت: میدونی یه مار بوی خطر رو از صد کیلومتری حس میکنه...و وقتی که احساس خطر کرد...محال از ممکنه که ریسک کنه...کوچیک ترین اشتباهی عمرا ازش سر نمیزنه...الان ما یونا رو جای اون مار گذاشتیم پس مطمئن باش برای نفع خودش هم که شده خطر نمیکنه
الکس: بله بله...خواهرم نه که خودش یه عوضی کارکشته تشریف داره...قشنگ عوضی هارو از دم تشخیص میده.
ا.ت: الان داری میگی من عوضیم؟
الکس: نیستی؟
ا.ت: هییی...تقریباً.
...................................................................
عمارت توی سکوت بود هیچکس حرفی نمیزند...همه فکرشون یه جا درگیر بود...که یهو صدای آتیش بیار معرکه در اومد:
میون: ببینم یونا...چرا انقدر ساکتی...رنگت هم که پریده نکنه کاره اشتباهی کردی؟
یونا خنده ی هیستریکی سر داد و گفت:
یونا: نه چرا باید کاره اشتباهی بکنم فقط...فقط یکم ذهنم درگیره همین.
میون: آها...آخه یه لحظه فکر کردم یه گندی زدی که اینجوری مظلوم یه گوشه نشستی.
یونا: با طعنه زدن به من چی بهت میرسه میون!
میون نیشخندی زد و گفت: پس واقعا یه غلطی کردی!
یونا که استرس گرفته بود نکنه کسی بویی برده باشه...آخه حق دارن...اون استرس گرفته بود یکم ضایع بازی در میآورد اما دست خودش نبود که زیادی نگران!
یونا: میون هدفت چیه؟...من چیزی نگفتم اما میخوای به چی برسی...منو توی یه خونه ی بی در و پیکر تا چند روز زندانی میکنی...طعنه میزنی... لج میکنی...آدم رو متهم میکنی...جدا فازت چیه ها؟
دوباره نیشخندی زد و گفت:
میون: خوبه...بگو ببینم جای ا.ت زندگی کردن راحته؟!
همه از این حرف میون به شدت جا خوردن مخصوصاً تهیونگ!
چرا هر وقت اسم اون دخترو میشنید قلبش بیقراری میکرد...چرا هروقت اسمش رو میشنید تمام خاطرات به مغزش هجوم میآوردن؟!
عرق کرده بود...احساس میکرد تمام بدنش گر گرفته!
سریع بلند شد میخواست اون مکان رو ترک کنه...
تهیونگ: من میرم...میخوام یکم هوا بخورم.
یونا: چیشد یهو یاد ا.ت جونت افتادی!
تهیونگ: چی گفتی؟...یه بار دیگه تکرار کن...یونا من یاد هیچکس نیوفتادم...ناراحتی درست...تحت فشاری درست...اما از حدت نگذر...الکی هم برای خودت سناریو چینی نکن!
بعد هم گذاشت رفت.
یونا: چیه خب...حقیقت رو که میگی به روی گل آقا بر میخوره...کاملا مشخصه که فقط منتظره یه معجزه هست که ا.ت در بیاد بگه من زندم که مستر کیم تا آسمونا پرواز کنه.
میشا: اوووو...نگو مستر کیم هم نشون نمیده وگرنه اونم بی صبرانه منتظر جواب نهش قبر!
میون که دوباره اون نیشخند مزخرفش روی لباش جا گرفت گفت:
میون: بازم خوبه یونا حقیقت رو قبول کرده.
یونا که دیگه کلافه شده بود گفت:
یونا: ببین منو میون!...من مثل الان انقدر خونسرد نیستم....یهو دیدی سیمام قاطی کرد یه بلایی سرت آوردم
میون: نه عزیزم خونسردی چیه....اصلا خونسرد نباش چون من اون ورژن سلیطه ات رو بیشتر دوست دارم.( خدای تخریب کردن😂🤲🏻)
یونا: خدایا من آخر یه بلایی سره این دختر میارم...قیمه قیمه اش میکنم.
بعد هم با عصبانیت راشو کشید رفت.
ادامه دارد......
خدایی دلتون میخواد با یونا چیکار کنید؟
من خودم به عنوان نویسنده داستان میخوام شخصیتی که خلق کردم رو با دستام خفه کنم😂
شما چی؟
راستی بچه ها حتما منتظر هستید برای داستان اصلی...حقیقتا باید بگم خیلی خیلی به اصل ماجرا نزدیک هستیم... اما یکم طولش دادم چون میخوام یکم مقدمه چینی کنم...چون نمیخوام یه داستان چرت و بی سر و ته از آب در بیاد.
بابت تأخیر متاسفم^^^🥂
۸.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.