✞رمان انتقام✞ پارت 61
•انتقام•
پارت شصت و یکم✞︎🖤
دیانا: با ورود به باغ بزرگ متین دهن هممون باز مونده بود...
پانیذ: نیکا شانس داره ماهم شانس داریم...
دیانا: ولی خدایی خیلی به هم میان...
مهدیس: دیانا تو که فهمیدی اون ازدواج سوری بوده
و ارسلان مجبور بوده چرا نمیبخشیش؟
دیانا: اون سیلی اون روز به کسی نگفته بودم
دوست نداشتم کسی بدونه اون قضیه رو..
_بچها اون خیلی وقته واسه من تموم شده میشه دربارش صحبت نکنین؟
اتوسا: راست میگه انقدر یادش نیارین...
پانیذ: والا ما یادشم نیاریم الان باهاش رو به رو میشه...
دیانا: ی چشم غره نثار مهدیس و پانیذ کردم
و راه افتادم سمت در ورودی...
اتوسا: چقدر خفنهههه...
دیانا: بچها با ورودشون داشتن همه چیزو آنالیز میکردن
ولی من با چشمم دنبال ارسلان بودم..
ارسلان: نشسته بودم کنار امیر که ی دفعه کسیو که دیدم شاخ دراوردم..
رومینا: ارسلان خودتی؟
_عه رومینا تویی؟
رومینا: بی معرفت ازت خبری از ماهم که خبر نگیری ی وقت...
مهراب: بچها دیانا اینا اومدن...
ارسلان: اومدم بلند شم که با چشمام دنبال دیانا بگردم
که ی دفعه رومینا دستمو کشید...
رومینا: بیا اونور بشینیم با هم حرف بزنیم...
ارسلان: اما..
رومینا: اما و اگر نیار ک باهات کلی حرف دارم..
ارسلان: کلافه سرمو تکون دادم و رفتیم سمت صندلی که رومینا اشاره کرد
دیانا: همینجوری با چشمم دنبال ارسلان میگشتم که دیدمش...
مهدیس: اون رومینا نیس کنار ارسلان
دیانا: دختره نچسب..
پانیذ: یادته چجوری عاشق ارسلان بود ولی اون اصن حالیش نبود..
اتوسا: بالاخره آقای کاشی فقط چشمش ی نفرو میدید
دیانا: کلافه شدم و با صدای تقریبا بلند گفتم..
_اصن اون اینجا چیکار میکنه؟...
مهراب: به به خانوم رحیمی غیرتی شدن...
دیانا: دندونامو رو هم فشار دادم و از دور ممدرضا رو دیدم و رفتم سمتش...
ممدرضا: سلام دیانا خانوم..
دیانا: سلام...
ممدرضا: چیه اخمات تو همه؟
دیانا: هیچی
ممدرضا: ی وقت از ما خبر نگیری نامرد
دیانا: ممدرضا اعصاب ندارما..
ممدرضا: اونجوری که من میبینم ارسلانم اعصاب نداره...
دیانا: نگاهم ناخداگاه کشیده شد سمت ارسلان که با خشمداشت نگام میکرد...
اتوسا: دیانا بیا بریم بالا لباسای شبمون و بپوشیم
دیانا: سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتوسا ولی هنوز نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس میکردم...
پارت شصت و یکم✞︎🖤
دیانا: با ورود به باغ بزرگ متین دهن هممون باز مونده بود...
پانیذ: نیکا شانس داره ماهم شانس داریم...
دیانا: ولی خدایی خیلی به هم میان...
مهدیس: دیانا تو که فهمیدی اون ازدواج سوری بوده
و ارسلان مجبور بوده چرا نمیبخشیش؟
دیانا: اون سیلی اون روز به کسی نگفته بودم
دوست نداشتم کسی بدونه اون قضیه رو..
_بچها اون خیلی وقته واسه من تموم شده میشه دربارش صحبت نکنین؟
اتوسا: راست میگه انقدر یادش نیارین...
پانیذ: والا ما یادشم نیاریم الان باهاش رو به رو میشه...
دیانا: ی چشم غره نثار مهدیس و پانیذ کردم
و راه افتادم سمت در ورودی...
اتوسا: چقدر خفنهههه...
دیانا: بچها با ورودشون داشتن همه چیزو آنالیز میکردن
ولی من با چشمم دنبال ارسلان بودم..
ارسلان: نشسته بودم کنار امیر که ی دفعه کسیو که دیدم شاخ دراوردم..
رومینا: ارسلان خودتی؟
_عه رومینا تویی؟
رومینا: بی معرفت ازت خبری از ماهم که خبر نگیری ی وقت...
مهراب: بچها دیانا اینا اومدن...
ارسلان: اومدم بلند شم که با چشمام دنبال دیانا بگردم
که ی دفعه رومینا دستمو کشید...
رومینا: بیا اونور بشینیم با هم حرف بزنیم...
ارسلان: اما..
رومینا: اما و اگر نیار ک باهات کلی حرف دارم..
ارسلان: کلافه سرمو تکون دادم و رفتیم سمت صندلی که رومینا اشاره کرد
دیانا: همینجوری با چشمم دنبال ارسلان میگشتم که دیدمش...
مهدیس: اون رومینا نیس کنار ارسلان
دیانا: دختره نچسب..
پانیذ: یادته چجوری عاشق ارسلان بود ولی اون اصن حالیش نبود..
اتوسا: بالاخره آقای کاشی فقط چشمش ی نفرو میدید
دیانا: کلافه شدم و با صدای تقریبا بلند گفتم..
_اصن اون اینجا چیکار میکنه؟...
مهراب: به به خانوم رحیمی غیرتی شدن...
دیانا: دندونامو رو هم فشار دادم و از دور ممدرضا رو دیدم و رفتم سمتش...
ممدرضا: سلام دیانا خانوم..
دیانا: سلام...
ممدرضا: چیه اخمات تو همه؟
دیانا: هیچی
ممدرضا: ی وقت از ما خبر نگیری نامرد
دیانا: ممدرضا اعصاب ندارما..
ممدرضا: اونجوری که من میبینم ارسلانم اعصاب نداره...
دیانا: نگاهم ناخداگاه کشیده شد سمت ارسلان که با خشمداشت نگام میکرد...
اتوسا: دیانا بیا بریم بالا لباسای شبمون و بپوشیم
دیانا: سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتوسا ولی هنوز نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس میکردم...
۵۲.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.