عشق ویرانگر پارت ۸
فردا صبح
ویو ات
بلند شدم رفتم کارای لازم کردم پسره عوضی ازت متنفرم کیم تهیونگ رفتم پایین قرص خوردم رفتم توی اتاق حالم خیلی خراب بود ازش متنفرم ازش متنفرم پاهام تو خودم جمع کردم و سرمو گذاشتم روش و از این زندگی گله میکردم برای چی اینکار با من میکنی در اتاق زده شد سرمو اوردم بالا یه خانوم تقریبا سنش زیاد بود
اجوما:پاشو غذا بخور
سرمو دوباره به حالت اول برگردوندم شب بود با صدای در سرمو اوردم یالا تهیونگ بود چرا من الان اینجام چرا تو اتاقشم پاشدم رفتم سمت در که دستمو گرفتم و خیلی سرد و جدی گفت:کجا میری
بهش با تنفر نگاه کردم:به تو ربطی نداره
دستمو کشید و انداختم که خوردم به تخت روش نشستم
تهیونگ؛به من (پوزخند)به من ربطی نداره
ات:ولم کن برم بابام حالش بده اصلا تو که گفتی باباتو نجات میدم بابام کو بابام کجاست الان حالش خوبه
تهیونگ:بابات حالش خوبه تا وقتی که تو دختر خوبی باشی الانم داره عمل میشه فکر کنم دیگه شروع شده
ات:چی من الان باید اونجا باشم لطفا بزار برم بابام تنها کسیه که برام مونده لطفا ولم کن لطفا
تهیونک:الکی درخواستای الکی نکن
نمیتونستم وایستم وقتی بابام داره عمل میشه بابام داره میمیره و من اینجام اروم گفتم:قول میدم برگردم هوم لطفا
تهیونگ:نه
رفت بیرون جیغ زدم داد زدم و گریه میکردم :عوضییی
رفت باید چیکار منم باید برم پیش بابام تنها کاری که میتونم بکنم اینکه خودش ببرم بیمارستان قفسه سینم درد میکرد رفتم اسپری که برام خریده بود برداشتم و زدم حالم بهتر شد رفتم بیرون دنبالش میگشتم که کوک پیدا کردم
ات:کوک کوک
کوک:چیه با اقای فضول چیکار داری
ات:کوک لطفا من باید برم بیمارستان
حالت چهرش به نگران در اومد و گفت:چی شده حالت بده دوباره حمله ..
نزاشتم حرفش تموم شه و زود گفتم:نه نه کوک بابام بابام دارن الان عملش میکنن من من نمیتونم اینجا وایستم بابان داره میمیره نمیتونم اینجا وایستم لطفا لطفا با تهیونگ صحبت کن بزاره من برم لطفا
نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن
کوک:ات اروم باش اروم باش باشه من میبرمت اشکال نداره با من بیا بریم
بهش نگاه کردم میترسیدم از واکنش تهیونگ ولی الان موضوع مهمتری هست اومدم رفتم پایین و سوار ماشین شدم کوک راه افتاد
ات:ولی تهیونگ ..
کوک:با من
داشت راه میوفتاد که دوباره صداش در اومد گفت:فقط میدونی کدوم بیمارستان
سرمو به چپ و راست تکون دادم
کوک:اخه خانوم زرنگ الان ما اومدیم بیرون چجوری میخوای پیداش کنی
ات:منکه گفتم با تهیونک صحبت کن
کوک:بشین الان میام
کوک رفت سمت عمارت رفت تو
ویو تهیونگ
داشتم کارامو میکردم مه یهو در باز شد
تهیونک:چند دفعه بگم در بزنین
کوک:داداش انقدر حساس نباش
ویو ات
بلند شدم رفتم کارای لازم کردم پسره عوضی ازت متنفرم کیم تهیونگ رفتم پایین قرص خوردم رفتم توی اتاق حالم خیلی خراب بود ازش متنفرم ازش متنفرم پاهام تو خودم جمع کردم و سرمو گذاشتم روش و از این زندگی گله میکردم برای چی اینکار با من میکنی در اتاق زده شد سرمو اوردم بالا یه خانوم تقریبا سنش زیاد بود
اجوما:پاشو غذا بخور
سرمو دوباره به حالت اول برگردوندم شب بود با صدای در سرمو اوردم یالا تهیونگ بود چرا من الان اینجام چرا تو اتاقشم پاشدم رفتم سمت در که دستمو گرفتم و خیلی سرد و جدی گفت:کجا میری
بهش با تنفر نگاه کردم:به تو ربطی نداره
دستمو کشید و انداختم که خوردم به تخت روش نشستم
تهیونگ؛به من (پوزخند)به من ربطی نداره
ات:ولم کن برم بابام حالش بده اصلا تو که گفتی باباتو نجات میدم بابام کو بابام کجاست الان حالش خوبه
تهیونگ:بابات حالش خوبه تا وقتی که تو دختر خوبی باشی الانم داره عمل میشه فکر کنم دیگه شروع شده
ات:چی من الان باید اونجا باشم لطفا بزار برم بابام تنها کسیه که برام مونده لطفا ولم کن لطفا
تهیونک:الکی درخواستای الکی نکن
نمیتونستم وایستم وقتی بابام داره عمل میشه بابام داره میمیره و من اینجام اروم گفتم:قول میدم برگردم هوم لطفا
تهیونگ:نه
رفت بیرون جیغ زدم داد زدم و گریه میکردم :عوضییی
رفت باید چیکار منم باید برم پیش بابام تنها کاری که میتونم بکنم اینکه خودش ببرم بیمارستان قفسه سینم درد میکرد رفتم اسپری که برام خریده بود برداشتم و زدم حالم بهتر شد رفتم بیرون دنبالش میگشتم که کوک پیدا کردم
ات:کوک کوک
کوک:چیه با اقای فضول چیکار داری
ات:کوک لطفا من باید برم بیمارستان
حالت چهرش به نگران در اومد و گفت:چی شده حالت بده دوباره حمله ..
نزاشتم حرفش تموم شه و زود گفتم:نه نه کوک بابام بابام دارن الان عملش میکنن من من نمیتونم اینجا وایستم بابان داره میمیره نمیتونم اینجا وایستم لطفا لطفا با تهیونگ صحبت کن بزاره من برم لطفا
نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن
کوک:ات اروم باش اروم باش باشه من میبرمت اشکال نداره با من بیا بریم
بهش نگاه کردم میترسیدم از واکنش تهیونگ ولی الان موضوع مهمتری هست اومدم رفتم پایین و سوار ماشین شدم کوک راه افتاد
ات:ولی تهیونگ ..
کوک:با من
داشت راه میوفتاد که دوباره صداش در اومد گفت:فقط میدونی کدوم بیمارستان
سرمو به چپ و راست تکون دادم
کوک:اخه خانوم زرنگ الان ما اومدیم بیرون چجوری میخوای پیداش کنی
ات:منکه گفتم با تهیونک صحبت کن
کوک:بشین الان میام
کوک رفت سمت عمارت رفت تو
ویو تهیونگ
داشتم کارامو میکردم مه یهو در باز شد
تهیونک:چند دفعه بگم در بزنین
کوک:داداش انقدر حساس نباش
۶.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.