پارت سوم فیک دو به دو مساوی.
پارت سوم فیک دو به دو مساوی.
که صدای یونگی تورو به خودت اورد.
☆صبخیر
صبخیر
☆امروز باید بریم یجایی باید باهام بیای.
خب با همونی که میگی زنته برو.... راحتو کج کردی و رفتی،
پوزخندی بهت زد و لب زد:☆ هه هه فک کردی خاصی؟ تو هیچی نیستی هیچییییی
اوکی.
اصلا باورش نمیشد تو که اینقد بی زبون بودی حالا جوابشو میدی. گوشیش زنگ خورد. ☆الو سلامممم عشقممممم... باشه اومدمممم...
نمیدونستی چرا وقتیکه با اون دختره حرف میزنه اینقد داد میزنه. هیچوقت درکش نمیکردم، همیشه از من متنفر بود. مگع من چیکار کردم.
بعد رفتنش یکی اومد تو، مادرش برعکس خودش خیییلی مهربون بود.
~سلام عزیزم خوبی.
لبخندی زدی، سلام مامان
~عزیزم دوباره که لاغر تر از روز قبل شدی.
خوبم چیزی نیس مامان....
~میخوای برات غذا بپزم...
ممنون اما واقعا اشتها ندارم.
~خب حداقل بیا بریم بیرون یکم بگردونمت...
اهی کشیدی....، هی، میدونید که اجازه نمیده.
~من مادرشم رو حرف من حرف نمیزنه...
ولی....
~ولی نداریم. رفت یه گوشه و شروع حرف زدن با یونگی کرد،هنوز چنددقیقه نگذشته بود که ناراحت برگشت پیشم.خ خب خب میگه نه.
اشکال نداره مامان من عادت کردم
~دخترم نمیتونم اینطوری ببینمت تو فقط۱۹سالته داری اب میشی...
نه مامان جان نگران من نباشید،برید خوش بگذرونید،منم اینجا چندتا کتاب هست میشینم میخونم..ـ.ـ
~پس مراقب خودت باش عزیزم.....بعد از اینکه این جمله رو گفت رفت و تو موندی با یه دنیا خاطره.....
که صدای یونگی تورو به خودت اورد.
☆صبخیر
صبخیر
☆امروز باید بریم یجایی باید باهام بیای.
خب با همونی که میگی زنته برو.... راحتو کج کردی و رفتی،
پوزخندی بهت زد و لب زد:☆ هه هه فک کردی خاصی؟ تو هیچی نیستی هیچییییی
اوکی.
اصلا باورش نمیشد تو که اینقد بی زبون بودی حالا جوابشو میدی. گوشیش زنگ خورد. ☆الو سلامممم عشقممممم... باشه اومدمممم...
نمیدونستی چرا وقتیکه با اون دختره حرف میزنه اینقد داد میزنه. هیچوقت درکش نمیکردم، همیشه از من متنفر بود. مگع من چیکار کردم.
بعد رفتنش یکی اومد تو، مادرش برعکس خودش خیییلی مهربون بود.
~سلام عزیزم خوبی.
لبخندی زدی، سلام مامان
~عزیزم دوباره که لاغر تر از روز قبل شدی.
خوبم چیزی نیس مامان....
~میخوای برات غذا بپزم...
ممنون اما واقعا اشتها ندارم.
~خب حداقل بیا بریم بیرون یکم بگردونمت...
اهی کشیدی....، هی، میدونید که اجازه نمیده.
~من مادرشم رو حرف من حرف نمیزنه...
ولی....
~ولی نداریم. رفت یه گوشه و شروع حرف زدن با یونگی کرد،هنوز چنددقیقه نگذشته بود که ناراحت برگشت پیشم.خ خب خب میگه نه.
اشکال نداره مامان من عادت کردم
~دخترم نمیتونم اینطوری ببینمت تو فقط۱۹سالته داری اب میشی...
نه مامان جان نگران من نباشید،برید خوش بگذرونید،منم اینجا چندتا کتاب هست میشینم میخونم..ـ.ـ
~پس مراقب خودت باش عزیزم.....بعد از اینکه این جمله رو گفت رفت و تو موندی با یه دنیا خاطره.....
۸.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.