پارت یازدهم عروسک زندگی من
سعی میکردم بهش فکر نکنم نمیدونستم چیکار کنم بهش فکر نکنم رفتم سراغ لی
ا،ت : اینا بیا بگیرش
چهار دست و پا تند اومد سمت من عروسک رورفتم بالا
سعی میکردسرپابایسته وازم بگیردش کمرش رو گرفت و عروسک رو بهش دادم گرفت و افتاد توی بغلم
ا،ت : افتادی عه افتادی
صدای خنده هاش کل خونه رو پر کرده بود
ا،ت : نظرت چیه بریم پیش بابا هم
لی : بابا ...بابا ... بابا
ا،ت : پس بریم
وسایلم رو جمع کردم و جونگ لی رو بغل گرفتم و از خونه زدم بیرون رفتم سمت عمارت یی فان
ا،ت : وایستا مامان بزار ببندم کمربندتو
همیشه کار روکوک انجام میداد نمیتونستم کنترلش کنم هی گریه میکرد بلاخره موفق شدن ولی انقدر گریه
کرده بود تمام صورت سفیدش قرمز شده بود
ا،ت : چرا اینجوری میکنی مامان نگاش کن موش من
صورتش رو پاک کردم
ا،ت : بیا اینو بخور نفسم دیگه گریه نکنی ها
وقتی میخندید دقیقا مثل کوک شبیه خرگوش ها میشد
رسیدم دم عمارت نمیدونستم چطور برم داخل بچه رو بغل گرفتم و رفتم جلو
نگهبان: کجا خانم
ا،ت : وقت قبلی دارم ببینید این کارت
نگهبان : بفرمایید داخل
وارد شدن با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد کوک دستاش باز بود و یی فان اسلحه به دست رو به روش ایستاده بود
کوک : بزن با اون بچه کار نداشته باش من رو بزن
یی فان دستش روروی ماشه فشار داد جونگ لی رو رها
کردم و خودم رو کردم سپر کوک از پشت کشیدم و تیر خورد یکی از نگهبان ها نفس عمیقی کشیدم و از روی کوک بلند شدم
یی فان : ایندفعه تو بردی جئون جونگ کوک بچه ات رو بردار و برو
کوک : دفعه قبل هم نباید گولت رو میخوردم
ا،ت : برو سراغ لی کوک من سان رو میارم
جونگ لی به شدت گریه کرده بود من آروم جونگ سان رو بغل کردم و باهم ازاون عمارت سیاه رفتیم بیرون ...
ا،ت : اینا بیا بگیرش
چهار دست و پا تند اومد سمت من عروسک رورفتم بالا
سعی میکردسرپابایسته وازم بگیردش کمرش رو گرفت و عروسک رو بهش دادم گرفت و افتاد توی بغلم
ا،ت : افتادی عه افتادی
صدای خنده هاش کل خونه رو پر کرده بود
ا،ت : نظرت چیه بریم پیش بابا هم
لی : بابا ...بابا ... بابا
ا،ت : پس بریم
وسایلم رو جمع کردم و جونگ لی رو بغل گرفتم و از خونه زدم بیرون رفتم سمت عمارت یی فان
ا،ت : وایستا مامان بزار ببندم کمربندتو
همیشه کار روکوک انجام میداد نمیتونستم کنترلش کنم هی گریه میکرد بلاخره موفق شدن ولی انقدر گریه
کرده بود تمام صورت سفیدش قرمز شده بود
ا،ت : چرا اینجوری میکنی مامان نگاش کن موش من
صورتش رو پاک کردم
ا،ت : بیا اینو بخور نفسم دیگه گریه نکنی ها
وقتی میخندید دقیقا مثل کوک شبیه خرگوش ها میشد
رسیدم دم عمارت نمیدونستم چطور برم داخل بچه رو بغل گرفتم و رفتم جلو
نگهبان: کجا خانم
ا،ت : وقت قبلی دارم ببینید این کارت
نگهبان : بفرمایید داخل
وارد شدن با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد کوک دستاش باز بود و یی فان اسلحه به دست رو به روش ایستاده بود
کوک : بزن با اون بچه کار نداشته باش من رو بزن
یی فان دستش روروی ماشه فشار داد جونگ لی رو رها
کردم و خودم رو کردم سپر کوک از پشت کشیدم و تیر خورد یکی از نگهبان ها نفس عمیقی کشیدم و از روی کوک بلند شدم
یی فان : ایندفعه تو بردی جئون جونگ کوک بچه ات رو بردار و برو
کوک : دفعه قبل هم نباید گولت رو میخوردم
ا،ت : برو سراغ لی کوک من سان رو میارم
جونگ لی به شدت گریه کرده بود من آروم جونگ سان رو بغل کردم و باهم ازاون عمارت سیاه رفتیم بیرون ...
۸۱.۹k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.