💦رمان زمستان💦 پارت 4
🖤پارت چهارم🖤
《رمان زمستون❄》
متین: ارسلان من ی مشکلی برام پیش اومده تورو میرسونم خونه ماشینتو بردار دیانارو خودت برسون...
ارسلان: باش...
دیانا: خودم میتونم برم...
نیکا: دیانا لج نکن برو دیگ
دیانا: باش...وقتی رسیدیم با خونه ای ک روبه رو شدم دهنم باز موند ولی خودمو خیلی عادی جلوه دادم...تکیه دادم به دیوار جلو در خونشون و سرم و بردم تو گوشی تا ارسلان بیاد...ک ی دفعه با ی ماشین گرون قیمت از پارکینگ خارج شد جلو پام وایستاد
ارسلان: سوار شو
دیانا: رفتم سوار شدم و جلو نشستم...
تو کل راه سکوت بینمون حکم فرما بود
ارسلان: فردا میام دنبالت بریم ی سری لباس بخریم خانوادم میخوان تورو ببینن
دیانا: من خودم لباس دارم نیاز به چیزی ندارم...
ارسلان: هفته ی دیگه باید بریم ی ازدواج سوری کنیم....
دیانا: چرا انقد خانوادت عجله دارن؟
ارسلان: چون میخوان برگردن کانادا
دیانا: دیگه حرفی نزدم ک رسیدیم جلو در خونه..
ک صابخونم جلو در خونه بود وسایلامم جلو در خونه بود...چرا وسایلام...نزاشت حرفم و تموم کنم ک با اعصبانیت اومد سمتم
صابخونه: دختره هرزه برادارت اومد پیشم کل گوه کاریاتو بهم گف...دیگه حق نداری پاتو بزاری تو خونه من..
دیانا: حداقل پولی ک بهت دادم و بده
صابخونه: با داداشت تصویه حساب کردم
دیانا: خیلی اعصبی شدم و حجوم بردم سمت مرده ک ی دفعه دستم و گرفت و سعی کرد بزن تو گوشم چشامو بستم ک ضربه رو متوجه نشدم دیدم ارسلان یارو گرفته
ارسلان: تو به چه حقی دست روی دختر بلند میکنی؟...مرتیکه اشغال
دیانا: ارسلان ولش کن...
ارسلان: با حرف دیانا به خودم اومدم و رفتم سمتش...حالت خوبه؟
دیانا: اره...
صابخونه: وسایلاتو تا فردا جمع میکنی مگرنه همشونو میندازم کنار اشغالا
دیانا: تا اومدم حرف بزنم ک با حرف ارسلان جا خوردم...
ارسلان: نیازی به هیچکدوم از وسایل نیس..
دیانا: ارسلان چی میگی من اینارو با کلی زحمت به دست اوردم...
ارسلان: برو وسایل مهمتو بردار منتظرتم...
دیانا: ولی...
ارسلان: همینی ک گفتم...
صابخونه: تو چع نسبتی باهاش داری؟
ارسلان: نامزدشم..
صابخونه: داداشش میکشتش..
《رمان زمستون❄》
متین: ارسلان من ی مشکلی برام پیش اومده تورو میرسونم خونه ماشینتو بردار دیانارو خودت برسون...
ارسلان: باش...
دیانا: خودم میتونم برم...
نیکا: دیانا لج نکن برو دیگ
دیانا: باش...وقتی رسیدیم با خونه ای ک روبه رو شدم دهنم باز موند ولی خودمو خیلی عادی جلوه دادم...تکیه دادم به دیوار جلو در خونشون و سرم و بردم تو گوشی تا ارسلان بیاد...ک ی دفعه با ی ماشین گرون قیمت از پارکینگ خارج شد جلو پام وایستاد
ارسلان: سوار شو
دیانا: رفتم سوار شدم و جلو نشستم...
تو کل راه سکوت بینمون حکم فرما بود
ارسلان: فردا میام دنبالت بریم ی سری لباس بخریم خانوادم میخوان تورو ببینن
دیانا: من خودم لباس دارم نیاز به چیزی ندارم...
ارسلان: هفته ی دیگه باید بریم ی ازدواج سوری کنیم....
دیانا: چرا انقد خانوادت عجله دارن؟
ارسلان: چون میخوان برگردن کانادا
دیانا: دیگه حرفی نزدم ک رسیدیم جلو در خونه..
ک صابخونم جلو در خونه بود وسایلامم جلو در خونه بود...چرا وسایلام...نزاشت حرفم و تموم کنم ک با اعصبانیت اومد سمتم
صابخونه: دختره هرزه برادارت اومد پیشم کل گوه کاریاتو بهم گف...دیگه حق نداری پاتو بزاری تو خونه من..
دیانا: حداقل پولی ک بهت دادم و بده
صابخونه: با داداشت تصویه حساب کردم
دیانا: خیلی اعصبی شدم و حجوم بردم سمت مرده ک ی دفعه دستم و گرفت و سعی کرد بزن تو گوشم چشامو بستم ک ضربه رو متوجه نشدم دیدم ارسلان یارو گرفته
ارسلان: تو به چه حقی دست روی دختر بلند میکنی؟...مرتیکه اشغال
دیانا: ارسلان ولش کن...
ارسلان: با حرف دیانا به خودم اومدم و رفتم سمتش...حالت خوبه؟
دیانا: اره...
صابخونه: وسایلاتو تا فردا جمع میکنی مگرنه همشونو میندازم کنار اشغالا
دیانا: تا اومدم حرف بزنم ک با حرف ارسلان جا خوردم...
ارسلان: نیازی به هیچکدوم از وسایل نیس..
دیانا: ارسلان چی میگی من اینارو با کلی زحمت به دست اوردم...
ارسلان: برو وسایل مهمتو بردار منتظرتم...
دیانا: ولی...
ارسلان: همینی ک گفتم...
صابخونه: تو چع نسبتی باهاش داری؟
ارسلان: نامزدشم..
صابخونه: داداشش میکشتش..
۶۷.۰k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.