p: 𝟏
بازم کار .... دخترک خسته روی تختش دراز کشید.... خسته از اینکه نمی تونه باباش رو ببینه فردا اولین روز مدرسه اش بود مامانش باهاش پایه بود با اینکه خودش هم کار داشت اما مادرش یعنی نایون خیلی دوست داشت باباش رو هم همینطور اما نمی دونست باباش هم همینقدر دوسش داره یا نه....
صبح:
هه سو خوشحال از تختش اومد بیرون امروز روز بزرگی بود تخت خوابش رو مرتب کرد و بعد رفت کارای
مربوطه رو کرد و رفت داخل حال ....
هه سو : صبح بخیل مامانی
نایون : صبح توهم بخیر عروسکم
هه سو : بابایی رفته؟
نایون: نه عروسکم داخل اتاقه برو بیدارش کن
هه سو: باشه
هه سو خوشحالانه رفت داخل اتاق و اروم لپ سفید باباشو بوس کرد و اروم رفت تو بغلش و دراز کشید ته یونگ تکونی خورد که اروم چشاشو باز کرد و با صورت فوق کیوت هه سو مواجه شد
ته : هه سو؟ تو اینجا چیکار میکنی بابایی؟ همم؟
هه سو : نمی تونم باباییم رو بغل کنم ؟
ته: اخخخخ بلبل زبون من
هه سو: مامانی دفت( گفت) بلیم صوبونه بوخولیم
نایون: میبینم که.... پدر دختر تو اغوش هم فرو رفتن
ته : به به خانم حسوده هم که اومد بیا بغلم توهم
هه سو: اله مامانی بیا بغل ما دل اگوش ما باش
نایون: خوش گلللللل مننننن
نایون و ته و هه سو رفتن صبحونه خوردن و رفتن
نایون ته و هه سو لباس پوشیدن و اماده رفتن بودن که هه سو گفت: بابایی؟ نمیشه امروز رو بیای ؟
ته : خوشگل من ( خودشو هم قد هه سو کرد) .... میدونم که خودت میدونی که بابایی چقدرررر کار داره و همه ی اینا بخاطر خودته عزیزم تو مامانی رو داری من نمیگم به من نیازی نداری اما من هم پیشت هستم امروز رو خودت برو.... و بعد از مدرسه بیا برام تعریف کن چیکارا کردی خب؟
هه سو: با... شه..
نایون و هه سو از تهیونگ خداحافظی کردن و رفتن داخل مدرسه نایون هم از هه سو خداحافظی کرد......
هه سو بلاخره کلاسش تموم شده بود خوشحال از مدرسه بیرون اومد با چشاش دنبال مامانش میگشت اما مامانش نبود.... تا اینکه یکی زد پشت شونش هه سو با ترس برگشت دید که اون یه پسره ۱۵...۱۶ سالس
که یهو......
.
ً
.
ٔشرط برای پارت بعد؛:
۲۱ تا لایک
۱۰ تا کامنت
خوب بود 😘؟؟؟؟؟
صبح:
هه سو خوشحال از تختش اومد بیرون امروز روز بزرگی بود تخت خوابش رو مرتب کرد و بعد رفت کارای
مربوطه رو کرد و رفت داخل حال ....
هه سو : صبح بخیل مامانی
نایون : صبح توهم بخیر عروسکم
هه سو : بابایی رفته؟
نایون: نه عروسکم داخل اتاقه برو بیدارش کن
هه سو: باشه
هه سو خوشحالانه رفت داخل اتاق و اروم لپ سفید باباشو بوس کرد و اروم رفت تو بغلش و دراز کشید ته یونگ تکونی خورد که اروم چشاشو باز کرد و با صورت فوق کیوت هه سو مواجه شد
ته : هه سو؟ تو اینجا چیکار میکنی بابایی؟ همم؟
هه سو : نمی تونم باباییم رو بغل کنم ؟
ته: اخخخخ بلبل زبون من
هه سو: مامانی دفت( گفت) بلیم صوبونه بوخولیم
نایون: میبینم که.... پدر دختر تو اغوش هم فرو رفتن
ته : به به خانم حسوده هم که اومد بیا بغلم توهم
هه سو: اله مامانی بیا بغل ما دل اگوش ما باش
نایون: خوش گلللللل مننننن
نایون و ته و هه سو رفتن صبحونه خوردن و رفتن
نایون ته و هه سو لباس پوشیدن و اماده رفتن بودن که هه سو گفت: بابایی؟ نمیشه امروز رو بیای ؟
ته : خوشگل من ( خودشو هم قد هه سو کرد) .... میدونم که خودت میدونی که بابایی چقدرررر کار داره و همه ی اینا بخاطر خودته عزیزم تو مامانی رو داری من نمیگم به من نیازی نداری اما من هم پیشت هستم امروز رو خودت برو.... و بعد از مدرسه بیا برام تعریف کن چیکارا کردی خب؟
هه سو: با... شه..
نایون و هه سو از تهیونگ خداحافظی کردن و رفتن داخل مدرسه نایون هم از هه سو خداحافظی کرد......
هه سو بلاخره کلاسش تموم شده بود خوشحال از مدرسه بیرون اومد با چشاش دنبال مامانش میگشت اما مامانش نبود.... تا اینکه یکی زد پشت شونش هه سو با ترس برگشت دید که اون یه پسره ۱۵...۱۶ سالس
که یهو......
.
ً
.
ٔشرط برای پارت بعد؛:
۲۱ تا لایک
۱۰ تا کامنت
خوب بود 😘؟؟؟؟؟
۱۴.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.