مافیای من. پارت ۳
#مافیای _من
پارت ³
بعد دست و پاهام رو با طناب بستن و با پارچه چشم هام رو هم بستن تا چیزی نتونم ببینم
بعد از 30 مین(مین یعنی دقیقه )
رسیدیم یکی در ون رو باز کرد و دو نفر هم من رو با خود به بیرون ون بردن و گذاشتن یک جا فکر کنم انبار بود داخل اون انبار یک چیز نرمی بود فکر کنم تخت بود من رو گذاشتن روی تخت و بعد رفتن
خیلی ناراحت بودم و همش گریه میکردم بعد از 35مین گریه کردن خوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با صدای باز شدن در از خواب بلند شدم انگار یکی اومده بود داخل صدای کفش هاش موقعی که در اونجا قدم میزد و می شنیدم کم کم اون صدا نزدیکتر میشد که احساس کردم یکی دست و پام رو باز کرد بعد شروع کرد به در آوردن لباس هام
خیلی حس بدی داشتم نمی دونم کی داشت باهام این کار رو میکرد برای همین زدم زیر گریه که یک سیلی بهم زد و بعد دیگه صدام هم در نیومد لب هایی روی لبام حس کردم خیلی احساس چندشی بود اخه اون مرتیکه کی می تونه باشه بعد شروع کرد به مک زدن لب هام بعد خیلی سریع من رو برگردوند و دیکش رو وارد باسنم کرد از درد دست هام رو مشت کرده بودم وقتی لمسم میکرد مور مور میشدم خیلی دست هاش احساس بدی بهم میداد بعد از چند مین لباس هام رو پوشوند و رفت ، وقتی رفت خیلی احساس بدی داشتم حالم از خودم بهم می خورد و همش گریه میکردم بعد از 1ساعت دوباره قفل در باز شد و یکی اومد داخل و بعد در رو از داخل انبار قفل کرد اومد سمتم بعد چشمام رو باز کرد اون رئیس خلافکار ها بود
تا دید دارم گریه میکنم ازم پرسید
یونگی:چیشده؟(با حالت دلسوزانه)
ا.ت:تو این کار رو باهام کردی تو کردی نع(با بغض و گریه )
ویو یونگی:
با دستم مو هاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم :چه کاری عزیزم؟ چی کار باهات کردن مگه؟
ا.ت:کردن یا کردی؟(بغض و گریه
ادامه دارد...
پارت ³
بعد دست و پاهام رو با طناب بستن و با پارچه چشم هام رو هم بستن تا چیزی نتونم ببینم
بعد از 30 مین(مین یعنی دقیقه )
رسیدیم یکی در ون رو باز کرد و دو نفر هم من رو با خود به بیرون ون بردن و گذاشتن یک جا فکر کنم انبار بود داخل اون انبار یک چیز نرمی بود فکر کنم تخت بود من رو گذاشتن روی تخت و بعد رفتن
خیلی ناراحت بودم و همش گریه میکردم بعد از 35مین گریه کردن خوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با صدای باز شدن در از خواب بلند شدم انگار یکی اومده بود داخل صدای کفش هاش موقعی که در اونجا قدم میزد و می شنیدم کم کم اون صدا نزدیکتر میشد که احساس کردم یکی دست و پام رو باز کرد بعد شروع کرد به در آوردن لباس هام
خیلی حس بدی داشتم نمی دونم کی داشت باهام این کار رو میکرد برای همین زدم زیر گریه که یک سیلی بهم زد و بعد دیگه صدام هم در نیومد لب هایی روی لبام حس کردم خیلی احساس چندشی بود اخه اون مرتیکه کی می تونه باشه بعد شروع کرد به مک زدن لب هام بعد خیلی سریع من رو برگردوند و دیکش رو وارد باسنم کرد از درد دست هام رو مشت کرده بودم وقتی لمسم میکرد مور مور میشدم خیلی دست هاش احساس بدی بهم میداد بعد از چند مین لباس هام رو پوشوند و رفت ، وقتی رفت خیلی احساس بدی داشتم حالم از خودم بهم می خورد و همش گریه میکردم بعد از 1ساعت دوباره قفل در باز شد و یکی اومد داخل و بعد در رو از داخل انبار قفل کرد اومد سمتم بعد چشمام رو باز کرد اون رئیس خلافکار ها بود
تا دید دارم گریه میکنم ازم پرسید
یونگی:چیشده؟(با حالت دلسوزانه)
ا.ت:تو این کار رو باهام کردی تو کردی نع(با بغض و گریه )
ویو یونگی:
با دستم مو هاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم :چه کاری عزیزم؟ چی کار باهات کردن مگه؟
ا.ت:کردن یا کردی؟(بغض و گریه
ادامه دارد...
۶.۶k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.