ی وانشاتمون نشه
تهیونگی! تهیونگی اینجا رو نگاه کن!
-جونگکوک ندو، یه وقت میفتیا!
پسرک درحالی که با پاهای برهنه مشغولِ دویدن به اینور و اونور بود لبخند بزرگی زد.
چیزی نیست مراقبم، نترس..
و بعد صدای خنده ی شیرینش کل دشت و کوه رو فرا گرفت.
لبخندی روی لب هاش بخاطر شیرین بودن پسرش نقش بست؛ به گل یاس سفیدی که پشتش روی چمن های سبز رنگ رشد کرده بود، خیره شد. اون گل بسیار زیبا بود، راحیه ی خوبی هم داشت؛ اما نه بیشتر از پسرکش! روی زانوهاش خم شد تا گل رو بِکَنه و به عشق زندگیش هدیه بده.
ولی این فقط صدای جیغ بلندی بود که کل مکان رو فرا گرفت...
کمک... کمک تهیونگی...
مرد با قلب دردی شدید و لرزشی غیرقابل کنترول از خوابش پرید. نفس نفس میزد، بعد این همه مدت هنوز هم بهش عادت نکرده بود. دستی به روی سینه اش گذاشت و به سمت راستش روی تخت نگاهی کرد. دیگه تک ستاره ی شبش کنارش دراز نکشیده بود... چطوری دو سال ازش گذشته بود؟ و اون هنوز باهاش کنار نیومده بود. هرشب همون صحنه ها توی خوابش تکرار میشدن. بی استثنا؛ هرشب! به سمت بالکن قدم برداشت و سیگاری رو روشن کرد. چرا باید اینطوری میشد؟ این همه شاد بودن، این همه عاشق بودن، و از همه بیشتر، در کنار هم این همه آرامش داشتن! حالا که دیگه عمرش وجود نداشت، تهیونگی هم وجود نداشت. اون با مرگ زندگیش، همون روز باهاش مرد، و فقط از لحاظ جسمانی نفس میکشید. کل نورِ امیدش خاموش شده بود.
یعنی الان پسرش از اون بالا تو بهشت، مراقبش بود؟ الان دیگه واقعا فرشته ی زندگیش بال داشت... اون قرار بود تا لحظه ی مرگش خودش رو مقصر بدونه، اگه فقط مراقب جونگکوک بود و بدون هیچ اهمیتی پشتش رو بهش نمی کرد تا گل رو بچینه، الان همه چیز ممکن بود یه جور دیگه باشه.
میشه سیگار نکشی؟ به خودت آسیب میزنی، دوسش ندارم!
با شوک به سمت صدای ی لطیفِ پسرش برگشت، ولی اون اونجا نبود! همه ی اینا توی مغز خودش بودن و داشت توهم میزد، با قطره های اشکش که الان روی گونه هاش جاری شده بودن، یه ماه نگاهی انداخت و روی زمین سرد بالکن نشست و تا وقتی خوابش ببره، گریه کرد. قرار نبود اینطوری شه.. یا شایدم تقدیرشون اینطوری رقم خورده بود؟
و دوباره صدای پسر رو کنارش شنید...
نبینم گریه کنی، اگه گریه کنی منم گریه میکنم! دلت نمیخواد گریه کنم، مگه نه؟ پس گریه نکن!
چون ناراحتم شما هم باید ناراحت شید😭😂
تو کامنتا چرت و پرت مرتبط با پست گفتم، چیز مهمی نیست اونقدر ربطی به هم ندارن، دوست داشتید بخونید نخواستید هم اسکیپ کنید😭
-جونگکوک ندو، یه وقت میفتیا!
پسرک درحالی که با پاهای برهنه مشغولِ دویدن به اینور و اونور بود لبخند بزرگی زد.
چیزی نیست مراقبم، نترس..
و بعد صدای خنده ی شیرینش کل دشت و کوه رو فرا گرفت.
لبخندی روی لب هاش بخاطر شیرین بودن پسرش نقش بست؛ به گل یاس سفیدی که پشتش روی چمن های سبز رنگ رشد کرده بود، خیره شد. اون گل بسیار زیبا بود، راحیه ی خوبی هم داشت؛ اما نه بیشتر از پسرکش! روی زانوهاش خم شد تا گل رو بِکَنه و به عشق زندگیش هدیه بده.
ولی این فقط صدای جیغ بلندی بود که کل مکان رو فرا گرفت...
کمک... کمک تهیونگی...
مرد با قلب دردی شدید و لرزشی غیرقابل کنترول از خوابش پرید. نفس نفس میزد، بعد این همه مدت هنوز هم بهش عادت نکرده بود. دستی به روی سینه اش گذاشت و به سمت راستش روی تخت نگاهی کرد. دیگه تک ستاره ی شبش کنارش دراز نکشیده بود... چطوری دو سال ازش گذشته بود؟ و اون هنوز باهاش کنار نیومده بود. هرشب همون صحنه ها توی خوابش تکرار میشدن. بی استثنا؛ هرشب! به سمت بالکن قدم برداشت و سیگاری رو روشن کرد. چرا باید اینطوری میشد؟ این همه شاد بودن، این همه عاشق بودن، و از همه بیشتر، در کنار هم این همه آرامش داشتن! حالا که دیگه عمرش وجود نداشت، تهیونگی هم وجود نداشت. اون با مرگ زندگیش، همون روز باهاش مرد، و فقط از لحاظ جسمانی نفس میکشید. کل نورِ امیدش خاموش شده بود.
یعنی الان پسرش از اون بالا تو بهشت، مراقبش بود؟ الان دیگه واقعا فرشته ی زندگیش بال داشت... اون قرار بود تا لحظه ی مرگش خودش رو مقصر بدونه، اگه فقط مراقب جونگکوک بود و بدون هیچ اهمیتی پشتش رو بهش نمی کرد تا گل رو بچینه، الان همه چیز ممکن بود یه جور دیگه باشه.
میشه سیگار نکشی؟ به خودت آسیب میزنی، دوسش ندارم!
با شوک به سمت صدای ی لطیفِ پسرش برگشت، ولی اون اونجا نبود! همه ی اینا توی مغز خودش بودن و داشت توهم میزد، با قطره های اشکش که الان روی گونه هاش جاری شده بودن، یه ماه نگاهی انداخت و روی زمین سرد بالکن نشست و تا وقتی خوابش ببره، گریه کرد. قرار نبود اینطوری شه.. یا شایدم تقدیرشون اینطوری رقم خورده بود؟
و دوباره صدای پسر رو کنارش شنید...
نبینم گریه کنی، اگه گریه کنی منم گریه میکنم! دلت نمیخواد گریه کنم، مگه نه؟ پس گریه نکن!
چون ناراحتم شما هم باید ناراحت شید😭😂
تو کامنتا چرت و پرت مرتبط با پست گفتم، چیز مهمی نیست اونقدر ربطی به هم ندارن، دوست داشتید بخونید نخواستید هم اسکیپ کنید😭
۱۷.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.