P39من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 39
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
سوا دودل شد....نمیتونست خطر کنه و بزاره ک اون دختر صورتشو ببینه...ممکنه عکسشو جایی دیده باشه و بشناسش...حتی ممکنه از دوستای یوری باشه ....ولی قبل از اینکه بخواد مقاومت کنه سویون با لبخند جلو اومد و کلاهشو برداشت و گذاشت روی اوپن...سوا خشکش زد ولی وقتی دید ک سویون واکنش غیر عادی ای نشون نداد با خودش گفت ک شاید اونو واقعا نشناسه ...برای همین ماسک و هودی مشکیشو در اورد و نشست روی صندلی ...ی تاپ مشکی زیر هودیش پوشیده بود و الان ک هودیشو دراورده بود میتونست ببینه ک پوست دستش ب شدت برامده شدده و خون روش لخته شده ...
سویون با کیف کمک های اولیه اومد و نگاهی ب دست سوا انداخت...صورتش در هم رفت و لبشو گاز گرفت...
_میدونی ....من نمیخواستم پرستار بشم...دوست داشتم ی شیرینی فروشی بزنم ولی پدرم میخواست من ب زور دکتری بخونم....خییلی بچه ی باهوشی نبودم برای همین پرستاری دراومدم و مجبور شدم ک ازدواج اجباری کنم....ولی خب از تصمیمم پشیمون نیستم چون حالا من هیونا رو دارم ...
سوا با دیدن مثبت نگری سویون لبخندی زد....
بار اول ک سویون رو دید فقط ب نظرش مادری میومد ک نگران بچشه ...ولی الان برای اون معنی خیلی بیشتری پیدا کرده بود...اون کسی بود ک با وجود همه ی سختی هاش و گذشتش تونسته بود روحیه اش رو برای بچش بالا نگه داره ...میخواست برای بچش همیشه فرد قوی تر باشه ...کاری ک همه ی مادر ها میکنن....ب غیر از مادر سوا ...ک فرار کرده بود و بچشوو با ی مرد روانی الکلی تنها گذاشته بود..
سویون دست سوا رو شست و بعد با الکل و بتادین ضدعفونیش کرد هیونا هم تموم این مدت انگشت کوچیکه ی سوا رو گرفته بود و بهش قوت قلب میداد....
وقتی بلاخره با باند دستشو بسست نفس راحتی کشید...
+ممنونم واقعا...ازت ممنونم
سویون لبخندی زد و دستی ب سر هیونا کشید
_این در قبال نجات دادن جون هیونا چیزی نبود....
و بعد لبخندش محو شد
سوا سرشو کج کرد
+چیزی شده؟
سویون سرشو تکون داد....
_هیونا....میری چند لحظه خرسی و عروسک هاتو مرتب کنی؟مطمئنم سوا دوست داره ببینشون ...
هیونا هیجان زده سر تکون داد و تاتی تاتی کنان رفت سمت اتاقش...
سوا دید ک با نگاه ب سویون ب هیونا چقدر خاص بود ...انگار اخرین باری بود ک میدیدش...
مثل نگاه های یونگی ب اون...
انگار با دوییدن اسم یونگی ب ذهنش دوباره تموم اون خاطرات داخل ذهنش هجوم اوردن ...ب قدری دلش براش تنگ شده بود ک نمیشد با کلمه ها توصیفش کنه...بهش فکر کردن ک بعد از شنیدن خبر مرگش چ بلایی سرش اومده....یعنی براش گریه کرده بود؟ای کاش میشد بره و از نزدیک ببینش و پیشونیشو ب پیشونیش بچسبونه و صمییم قلبش بگه دوست دارم....
ولی این عشق های کلیشه ای فقط توی داستانا و فیلماس...
توی دنیای واقعی ...عشق هرچی عمیق تر باشه ...رسیدن بهش سخت تره...عشق بین سوا و یونگی از هوایی ک تنفس میکنی واقعی تر بود...
و شاید ب خاطر همین بود ک اونا هیچوقت ب هم نمیرسیدن...
سوا حتی نمیتونست یونگی رو از دور ببینه...
چون اگ اونا میفهمیدن جون یونگی ب شدت در خطر قرار میگرفت...
+بیا بشین...چی شده ؟
اشک اروم از چشمای سویون پایین ریخت...
_سوا....
سوا اروم اشکای سویون رو پاک کرده...
+میتونی بهم بگی
_هیونا....
+هیونا چی؟
_هیونا ...ب..بیماری قلبی داره...فرصت زیادی نداره...
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
سوا دودل شد....نمیتونست خطر کنه و بزاره ک اون دختر صورتشو ببینه...ممکنه عکسشو جایی دیده باشه و بشناسش...حتی ممکنه از دوستای یوری باشه ....ولی قبل از اینکه بخواد مقاومت کنه سویون با لبخند جلو اومد و کلاهشو برداشت و گذاشت روی اوپن...سوا خشکش زد ولی وقتی دید ک سویون واکنش غیر عادی ای نشون نداد با خودش گفت ک شاید اونو واقعا نشناسه ...برای همین ماسک و هودی مشکیشو در اورد و نشست روی صندلی ...ی تاپ مشکی زیر هودیش پوشیده بود و الان ک هودیشو دراورده بود میتونست ببینه ک پوست دستش ب شدت برامده شدده و خون روش لخته شده ...
سویون با کیف کمک های اولیه اومد و نگاهی ب دست سوا انداخت...صورتش در هم رفت و لبشو گاز گرفت...
_میدونی ....من نمیخواستم پرستار بشم...دوست داشتم ی شیرینی فروشی بزنم ولی پدرم میخواست من ب زور دکتری بخونم....خییلی بچه ی باهوشی نبودم برای همین پرستاری دراومدم و مجبور شدم ک ازدواج اجباری کنم....ولی خب از تصمیمم پشیمون نیستم چون حالا من هیونا رو دارم ...
سوا با دیدن مثبت نگری سویون لبخندی زد....
بار اول ک سویون رو دید فقط ب نظرش مادری میومد ک نگران بچشه ...ولی الان برای اون معنی خیلی بیشتری پیدا کرده بود...اون کسی بود ک با وجود همه ی سختی هاش و گذشتش تونسته بود روحیه اش رو برای بچش بالا نگه داره ...میخواست برای بچش همیشه فرد قوی تر باشه ...کاری ک همه ی مادر ها میکنن....ب غیر از مادر سوا ...ک فرار کرده بود و بچشوو با ی مرد روانی الکلی تنها گذاشته بود..
سویون دست سوا رو شست و بعد با الکل و بتادین ضدعفونیش کرد هیونا هم تموم این مدت انگشت کوچیکه ی سوا رو گرفته بود و بهش قوت قلب میداد....
وقتی بلاخره با باند دستشو بسست نفس راحتی کشید...
+ممنونم واقعا...ازت ممنونم
سویون لبخندی زد و دستی ب سر هیونا کشید
_این در قبال نجات دادن جون هیونا چیزی نبود....
و بعد لبخندش محو شد
سوا سرشو کج کرد
+چیزی شده؟
سویون سرشو تکون داد....
_هیونا....میری چند لحظه خرسی و عروسک هاتو مرتب کنی؟مطمئنم سوا دوست داره ببینشون ...
هیونا هیجان زده سر تکون داد و تاتی تاتی کنان رفت سمت اتاقش...
سوا دید ک با نگاه ب سویون ب هیونا چقدر خاص بود ...انگار اخرین باری بود ک میدیدش...
مثل نگاه های یونگی ب اون...
انگار با دوییدن اسم یونگی ب ذهنش دوباره تموم اون خاطرات داخل ذهنش هجوم اوردن ...ب قدری دلش براش تنگ شده بود ک نمیشد با کلمه ها توصیفش کنه...بهش فکر کردن ک بعد از شنیدن خبر مرگش چ بلایی سرش اومده....یعنی براش گریه کرده بود؟ای کاش میشد بره و از نزدیک ببینش و پیشونیشو ب پیشونیش بچسبونه و صمییم قلبش بگه دوست دارم....
ولی این عشق های کلیشه ای فقط توی داستانا و فیلماس...
توی دنیای واقعی ...عشق هرچی عمیق تر باشه ...رسیدن بهش سخت تره...عشق بین سوا و یونگی از هوایی ک تنفس میکنی واقعی تر بود...
و شاید ب خاطر همین بود ک اونا هیچوقت ب هم نمیرسیدن...
سوا حتی نمیتونست یونگی رو از دور ببینه...
چون اگ اونا میفهمیدن جون یونگی ب شدت در خطر قرار میگرفت...
+بیا بشین...چی شده ؟
اشک اروم از چشمای سویون پایین ریخت...
_سوا....
سوا اروم اشکای سویون رو پاک کرده...
+میتونی بهم بگی
_هیونا....
+هیونا چی؟
_هیونا ...ب..بیماری قلبی داره...فرصت زیادی نداره...
۱۵.۲k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.