چند پارتی جیمینـــ2
بلند بلند خندید... "قاتل گل؟ اوه دارلینگ... من خیلی از گلها رو کشتم... چقدر ترسناک..."...
+تو خیلی بدجنسی...
یکی از لبخندهای مسخرش روی لبش شکل گرفت... هیچ ناراحتی ای از حرفای ات توی چشماش دیده نمیشد...
_بدجنس، قاتل و خطرناک... ولی تو که از من نمیترسی، مگه نه دارلینگ؟...
+من زیر لمس تو میشکنم...
همیشه همینطوری بود... جیمین هیچوقت حرفهای عجیب ات و باور نمیکرد و اتفاقا عادت کرده بود بهشون... فکر میکرد ات فقط ی دختر خیالاتیه...
+مطمعنم گلهام هیچوقت نمیبخشنت...
_اوه بیخیال، من به بخشش چنتا گل نیاز ندارم تا وقتی که تورو دارم...!
_میدونی... من بهترین کسی ام که میتونی داشته باشی... من ازت مراقبت میکنم، بهت عشق میورزم، بهت توجه میکنم، هرچی که بخوای بهت میدم...
+دوباره نه...
+تو توی این قصره تاریک زندانیم کردی و حالا میگی بهم علاقه داری؟ این عادلانه نیست... تو به من حق انتخواب نمیدی... تو مجبورم میکنی...
+من اشیا نیستم ک چون تو پیداش کردی صاحبش بشی، من ی ادمم!!
اهی از ناراحتی کشید... اون خودخواه بود، ولی قرار نبود تغییر کنه...
_تو برای منی، چه بخوای چه نخوای...
+من به طبیعت تعلق دارم...!!!
ده سال بعد`
مثل همیشه، اروم اروم از پله های قصر سیاهش پایین اومد و سمت اتی رفت که مثل همیشه مشغول گلهای توی حیاط قصر بود...
_هنوز مثل روز اولی که دیدمت میپرستمت... هنوز همونقدر زیبایی و میدرخشی...
گلهاش و روی زمین گذاشت و روبه روی جیمین ایستاد
+و هنوز زندانی توی قصر سیاهت...
_تو ب اینجا تعلق داری... من فقط میخوام ازت مواظبت کنم... من نمیخوام گمت کنم...
+تو خیلی بدجنسی...
یکی از لبخندهای مسخرش روی لبش شکل گرفت... هیچ ناراحتی ای از حرفای ات توی چشماش دیده نمیشد...
_بدجنس، قاتل و خطرناک... ولی تو که از من نمیترسی، مگه نه دارلینگ؟...
+من زیر لمس تو میشکنم...
همیشه همینطوری بود... جیمین هیچوقت حرفهای عجیب ات و باور نمیکرد و اتفاقا عادت کرده بود بهشون... فکر میکرد ات فقط ی دختر خیالاتیه...
+مطمعنم گلهام هیچوقت نمیبخشنت...
_اوه بیخیال، من به بخشش چنتا گل نیاز ندارم تا وقتی که تورو دارم...!
_میدونی... من بهترین کسی ام که میتونی داشته باشی... من ازت مراقبت میکنم، بهت عشق میورزم، بهت توجه میکنم، هرچی که بخوای بهت میدم...
+دوباره نه...
+تو توی این قصره تاریک زندانیم کردی و حالا میگی بهم علاقه داری؟ این عادلانه نیست... تو به من حق انتخواب نمیدی... تو مجبورم میکنی...
+من اشیا نیستم ک چون تو پیداش کردی صاحبش بشی، من ی ادمم!!
اهی از ناراحتی کشید... اون خودخواه بود، ولی قرار نبود تغییر کنه...
_تو برای منی، چه بخوای چه نخوای...
+من به طبیعت تعلق دارم...!!!
ده سال بعد`
مثل همیشه، اروم اروم از پله های قصر سیاهش پایین اومد و سمت اتی رفت که مثل همیشه مشغول گلهای توی حیاط قصر بود...
_هنوز مثل روز اولی که دیدمت میپرستمت... هنوز همونقدر زیبایی و میدرخشی...
گلهاش و روی زمین گذاشت و روبه روی جیمین ایستاد
+و هنوز زندانی توی قصر سیاهت...
_تو ب اینجا تعلق داری... من فقط میخوام ازت مواظبت کنم... من نمیخوام گمت کنم...
۸.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.