قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۳
*آنیا*
با ترس در زدم... یعنی پدر با دیدن دامیان چه واکنشی نشان میداد؟ آب دهانم را قورت دادم. از پشت در حس کردم که حرکتی آمد. پدر چشمش را روی چشمی در گذاشت. در به سرعت باز شد. پدر فریاد زد:«تا الان کجا بودی؟ دخ...» ناگهان با دیدن دامیان ساکت شد. به تیه تیه افناد:«او...اون!» مادر به دادمان رسید:«لوید؟ چی شده؟» وقتی او هم دامیان را دید همین شکلی شد. گوش هایم سرخ شده بودند. پدر خودش را جمع و جور کرد:«ام... دخترم... مهمونت رو معرفی نمیکنی؟» سرفه ای کردم:« آمممم ...بله...ایشون دامیان هستن... دامیان دزموند. هم کلاسی جدیدم که لطف کرد و منو رسوند خونه.» صدای قورت دادن آب دهان پدرم را شنیدم. ناگهان دختری مو بور، سرش را از در بیرون آورد:«اینجا چه خبره؟» تا دامیان را دید زمزمه کرد:«دزموند؟؟!» مادر حرف او را ماست مالی کرد:«بله بله... درست شنیدی ایوا ! ایشون آقای دامیان دزموند هستند...» این بار نوبت من بود که آب دهانم را قورت بدهم... دامیان همچنان حالت گیجی داشت. رو به پدرم گفت:«از ملاقات تون خوشبختم اقای فورجر...» دستش را جلو آورد تا دست بدهد...
مطمئنم پدرم در آن لحظه با خود فکر کرده شاید دامیان سمی به دست خود زده تا او را بکشد... برای همین کمی مکث کرد... ولی بعد به گرمی با او دست داد... انگار که هیچ نقشه ای در کار نیست... پدر صدایش را صاف کرد:« باعث افتخارمه که دخترم با همچین کسی همکلاسی باشه... البته فقط همکلاسی...»لبخندی مصنوعی تحویل داد... یک جوری حرف میزد انگار واقعا روی من تعصب پدرانه دارد. دامیان کمی معذب شد و گفت:«خب... بهتره من رفع زحمت کنم... از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.» دستی به کلاهش کشید و به سمت ماشین محافظش رفت... وقتی از کوچه مان خارج شدند، رو به پدرم گفتم:«فکر کنم باید خیلی چیزا رو بهم توضیح بدیم... از اولیش شروع میکنم...»به دختر مو بور نگاه کردم:«این خانم کیه؟»
پارت ۱۳
*آنیا*
با ترس در زدم... یعنی پدر با دیدن دامیان چه واکنشی نشان میداد؟ آب دهانم را قورت دادم. از پشت در حس کردم که حرکتی آمد. پدر چشمش را روی چشمی در گذاشت. در به سرعت باز شد. پدر فریاد زد:«تا الان کجا بودی؟ دخ...» ناگهان با دیدن دامیان ساکت شد. به تیه تیه افناد:«او...اون!» مادر به دادمان رسید:«لوید؟ چی شده؟» وقتی او هم دامیان را دید همین شکلی شد. گوش هایم سرخ شده بودند. پدر خودش را جمع و جور کرد:«ام... دخترم... مهمونت رو معرفی نمیکنی؟» سرفه ای کردم:« آمممم ...بله...ایشون دامیان هستن... دامیان دزموند. هم کلاسی جدیدم که لطف کرد و منو رسوند خونه.» صدای قورت دادن آب دهان پدرم را شنیدم. ناگهان دختری مو بور، سرش را از در بیرون آورد:«اینجا چه خبره؟» تا دامیان را دید زمزمه کرد:«دزموند؟؟!» مادر حرف او را ماست مالی کرد:«بله بله... درست شنیدی ایوا ! ایشون آقای دامیان دزموند هستند...» این بار نوبت من بود که آب دهانم را قورت بدهم... دامیان همچنان حالت گیجی داشت. رو به پدرم گفت:«از ملاقات تون خوشبختم اقای فورجر...» دستش را جلو آورد تا دست بدهد...
مطمئنم پدرم در آن لحظه با خود فکر کرده شاید دامیان سمی به دست خود زده تا او را بکشد... برای همین کمی مکث کرد... ولی بعد به گرمی با او دست داد... انگار که هیچ نقشه ای در کار نیست... پدر صدایش را صاف کرد:« باعث افتخارمه که دخترم با همچین کسی همکلاسی باشه... البته فقط همکلاسی...»لبخندی مصنوعی تحویل داد... یک جوری حرف میزد انگار واقعا روی من تعصب پدرانه دارد. دامیان کمی معذب شد و گفت:«خب... بهتره من رفع زحمت کنم... از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.» دستی به کلاهش کشید و به سمت ماشین محافظش رفت... وقتی از کوچه مان خارج شدند، رو به پدرم گفتم:«فکر کنم باید خیلی چیزا رو بهم توضیح بدیم... از اولیش شروع میکنم...»به دختر مو بور نگاه کردم:«این خانم کیه؟»
۱.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.