پارت12
جادوی شکوه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسیدن به مافیا*
رفتیم پیش فردی که میتونست حافظه رو پاک کنه و فئودر و بهش سپردیم
یومه: آخی تموم شد^^
ریوشی: ارع
دازای: عوم بلاخره خلاص شدم
یومه: زرشک
دازای: صدای زرشک امد.. چیه
یومه: میشه بپرسم آقا چیکار کردین
فقط داخل ماشین نشستی اینور و اونور شدی بعد من کل شبو بیدار بودم و دنبال کارت شناسایی و مدارک ورود و خروجت بودم
دازای: چرا سر من غر میزنی ریوشی چی
یومه: ریوشی تقریبا هزار تا زنو زد نفله کرد
دازای: تسلیمم
یومه: خوب میساکی توی مهمونی چیکار میکردی؟«در ذهن: میدونم ولی میخوام ببینم راستش میگی یا نه»
میساکی: ام فئودر دعوتم کرد
یومه: رابطتون چیه
میساکی: دوست صمیمی
یومه: خوبه
با میساکی رفتیم تا جای بندر قدم بزنیم
میساکی: یومه من زیاد زندگی خوبی نداشتم پدرم مادرمو کشت و منو شکنجه میکرد منم که میدونی خون آشامم
از 6 سالگی هم جزو مافیام
حالا بعد 10 سال میخوام برم
یومه: هان
میساکی: دیگ از کشتن دیگران و زجر دادنشون خسته شدم میخوام از مافیا برم^^
یومه: ولی این یجور خیانته
نمیترسی لو بدمت
میساکی: نه چون میدونم نمیگی^^
یومه: لبخند* امید وارم موفق باشی
میساکی: اریگاتو
یومه: خب فک کنم میتونی الان فئودر ببینی
میساکی: واقعا
یومه: اهوم^^
رفتیم دیدن فئودر کلی سوال از فئودر داشتم ولی حافظه یه هفتش پاک شده بود دلم میخواست بدونم چرا جنازه پیش کش کرده بود
از اون ذوز به بعدهم میساکی دیگه به مافیا بر نگشت
چند روز بعد هم یوسانو بهم خبر داد که میساکی جزو اژانس شده
مشکل خواستی ندارم فقط امید وارم باهاش در گیر نشم
الان یه ماه میشه که میساکی رفته واقعا هم جاش خالیه
یومه: در ذهن: ای کاش میساکی نمیرفت... غرق در افکار*
باز شدن در با شدت*
دازای: سلام یومه^^
یومه: از فکر میاد بیرون*
این برا بار هزارم در بزن بیا تو
دازای: برو بابا
یومه: این بی ادب بودنت نشون میده
دازای: ادب بزار دم کوزه ابشو بخور
یومه:-_- چیکار داری
دازای: بیا میخوام ببرمت یجایی^^
...
ادامه دارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسیدن به مافیا*
رفتیم پیش فردی که میتونست حافظه رو پاک کنه و فئودر و بهش سپردیم
یومه: آخی تموم شد^^
ریوشی: ارع
دازای: عوم بلاخره خلاص شدم
یومه: زرشک
دازای: صدای زرشک امد.. چیه
یومه: میشه بپرسم آقا چیکار کردین
فقط داخل ماشین نشستی اینور و اونور شدی بعد من کل شبو بیدار بودم و دنبال کارت شناسایی و مدارک ورود و خروجت بودم
دازای: چرا سر من غر میزنی ریوشی چی
یومه: ریوشی تقریبا هزار تا زنو زد نفله کرد
دازای: تسلیمم
یومه: خوب میساکی توی مهمونی چیکار میکردی؟«در ذهن: میدونم ولی میخوام ببینم راستش میگی یا نه»
میساکی: ام فئودر دعوتم کرد
یومه: رابطتون چیه
میساکی: دوست صمیمی
یومه: خوبه
با میساکی رفتیم تا جای بندر قدم بزنیم
میساکی: یومه من زیاد زندگی خوبی نداشتم پدرم مادرمو کشت و منو شکنجه میکرد منم که میدونی خون آشامم
از 6 سالگی هم جزو مافیام
حالا بعد 10 سال میخوام برم
یومه: هان
میساکی: دیگ از کشتن دیگران و زجر دادنشون خسته شدم میخوام از مافیا برم^^
یومه: ولی این یجور خیانته
نمیترسی لو بدمت
میساکی: نه چون میدونم نمیگی^^
یومه: لبخند* امید وارم موفق باشی
میساکی: اریگاتو
یومه: خب فک کنم میتونی الان فئودر ببینی
میساکی: واقعا
یومه: اهوم^^
رفتیم دیدن فئودر کلی سوال از فئودر داشتم ولی حافظه یه هفتش پاک شده بود دلم میخواست بدونم چرا جنازه پیش کش کرده بود
از اون ذوز به بعدهم میساکی دیگه به مافیا بر نگشت
چند روز بعد هم یوسانو بهم خبر داد که میساکی جزو اژانس شده
مشکل خواستی ندارم فقط امید وارم باهاش در گیر نشم
الان یه ماه میشه که میساکی رفته واقعا هم جاش خالیه
یومه: در ذهن: ای کاش میساکی نمیرفت... غرق در افکار*
باز شدن در با شدت*
دازای: سلام یومه^^
یومه: از فکر میاد بیرون*
این برا بار هزارم در بزن بیا تو
دازای: برو بابا
یومه: این بی ادب بودنت نشون میده
دازای: ادب بزار دم کوزه ابشو بخور
یومه:-_- چیکار داری
دازای: بیا میخوام ببرمت یجایی^^
...
ادامه دارد
۳.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.