پارت 40
پارت 40
#قاتل_من
ویو/ات
صب زود پر انرژی بیدار شدم و موهام و بالا بستم و از اتاقم بیرون رفتم... خدایااا این میز غذا هنوز اینجاست حتی ب خودشون اجازه ندادن یه ظرف از رو میز تکون بدن...واقعا ک
سریع میز جم کردم و یه دستمالی رو میز کشیدم...و میز صبحانه چیدم ک اگ بیدار شدن صبحانه شونو آماده باشه....
پنجره عمارت باز کردم و برای چند لحظه جلوش ایستادم باد خیلی خنکی میومد هوا سرد تر از قبل شده... و کلا یه حس و حال دیگه ای داره مطمئنم چند روز دیگ هم بارون میاد نمای بیرون عمارت زیادی قشنگه به خصوص گلای ک تو باغچه س بوشون تو کل عمارت پیچیده توی این مدتی ک به این عمارت اومده م درسته خیلی برام سخت بود و کلی رنج و درد کشیدم ولی خب برام عادی شده دیگ...
همینطور که پنجره باز بودو باد خنک به داخل عمارت میوزید...
سطل آب پر کردم و روزمین نشستم و شروع کردم به تمیز کردن کف عمارت من مجبور بودم هر روز تمیزش کنم چه تمیز باشه ک چه کثيف
ویو/تهیونگ
بعد از اینکه صبحانه نمو خوردم به سمت دفترم رفتم ک کارهامو انجام بدم..که ا/ت دیدم ک روی زمین نشسته بود داشت کف عمارت تمیز میکرد نتونستم چشم ازش بردارم...موهاش کامل ریخته بود روصورتش و گردنش معلوم بود زیبایی خیلی خاصی داشت به خصوص رنگ موهاش...موهای قهوه ی خیلی زیبای داره...جدیدا حسم به ا/ت زیادتر شده ولی نمیخوام بفهمه باید همون ارباب ترسناک که خودش میشناسه بمونم...همینطور ک داشتم بهش زل میزدم...متوجه شد و با سرعت روشو برگردوند...که خودم و زدم به اون راه و نگاه ساعتم کردم...از کنارش رد شدم...و باعصبانیت
و لب چیدم...
ببین نمیخواد کف عمارت هر روز تمیز کنی چیزی نداره بعدشم هر روز ک کثیف نمیشه یه کار دیگه انجام بده...
ویو/ات
داشتم مثل چی این کف عمارت لیف میزدم ک متوجه شدم کسی پشت سرمه سریع به پست سرم نگاه کردم ک جناب کیم و دیدم یه خنده ی ریز رو لبش بود تا حالا نشده بود خنده شو ببینم....به محض اینکه متوجم شد اخماش رفت تو هم که قلبم ریخت...و از کنارم رد شد...و بعد برگشت گفت نیازی نداره هر روز کف عمارت تمیز کنم ک با دهنی باز و چشمای گرد شده از تعجب پیش خودم گفتم نکنه این همون جناب کیم نیس اصلا نکنه تب داره...؟ نکنه بازم چیزی خورده نمیدونه داره چی میگه... بعد دوباره نگام کرد وسرشو به حالت فهمیدی تکون داد...منم ک نمیدونستم چی بگم....سرمو به علامت اطلاعت تکون داد و بعد خیلی سرد وارد دفترش شد...
جدیدا حس میکنم رفتار تهیونگ تغییر کرده حس میکنم یه نمه نرم تر شده و اینقد مثل قبل بهم گیر نمیده یا بخواد آسیبی بهم بزنه...
بلند شدم و آب سطل بیرون خالی کردم...ولی نمیدونم چرا استرس داشتم شاید هنوز عادت نکردم ببینم تهیونگ اینشکلی باهام حرف بزنه...آخ اون تهیونگی ک من میشناسم تشنه ی خونمه....
چشام و با درد به هم فشردم و در عمارت باز کردم و به سمت باغچه ک تو حیاط عمارت بود رفتم...خم شدم و وصورتم و نزدیک گلا کردم و نفس عمیقی کشیدم بوی خیلی خوبی دارن کنارشون نشستم...و شروع کرد به نوازش کردن و حرف زدن باهاشون....
#قاتل_من
ویو/ات
صب زود پر انرژی بیدار شدم و موهام و بالا بستم و از اتاقم بیرون رفتم... خدایااا این میز غذا هنوز اینجاست حتی ب خودشون اجازه ندادن یه ظرف از رو میز تکون بدن...واقعا ک
سریع میز جم کردم و یه دستمالی رو میز کشیدم...و میز صبحانه چیدم ک اگ بیدار شدن صبحانه شونو آماده باشه....
پنجره عمارت باز کردم و برای چند لحظه جلوش ایستادم باد خیلی خنکی میومد هوا سرد تر از قبل شده... و کلا یه حس و حال دیگه ای داره مطمئنم چند روز دیگ هم بارون میاد نمای بیرون عمارت زیادی قشنگه به خصوص گلای ک تو باغچه س بوشون تو کل عمارت پیچیده توی این مدتی ک به این عمارت اومده م درسته خیلی برام سخت بود و کلی رنج و درد کشیدم ولی خب برام عادی شده دیگ...
همینطور که پنجره باز بودو باد خنک به داخل عمارت میوزید...
سطل آب پر کردم و روزمین نشستم و شروع کردم به تمیز کردن کف عمارت من مجبور بودم هر روز تمیزش کنم چه تمیز باشه ک چه کثيف
ویو/تهیونگ
بعد از اینکه صبحانه نمو خوردم به سمت دفترم رفتم ک کارهامو انجام بدم..که ا/ت دیدم ک روی زمین نشسته بود داشت کف عمارت تمیز میکرد نتونستم چشم ازش بردارم...موهاش کامل ریخته بود روصورتش و گردنش معلوم بود زیبایی خیلی خاصی داشت به خصوص رنگ موهاش...موهای قهوه ی خیلی زیبای داره...جدیدا حسم به ا/ت زیادتر شده ولی نمیخوام بفهمه باید همون ارباب ترسناک که خودش میشناسه بمونم...همینطور ک داشتم بهش زل میزدم...متوجه شد و با سرعت روشو برگردوند...که خودم و زدم به اون راه و نگاه ساعتم کردم...از کنارش رد شدم...و باعصبانیت
و لب چیدم...
ببین نمیخواد کف عمارت هر روز تمیز کنی چیزی نداره بعدشم هر روز ک کثیف نمیشه یه کار دیگه انجام بده...
ویو/ات
داشتم مثل چی این کف عمارت لیف میزدم ک متوجه شدم کسی پشت سرمه سریع به پست سرم نگاه کردم ک جناب کیم و دیدم یه خنده ی ریز رو لبش بود تا حالا نشده بود خنده شو ببینم....به محض اینکه متوجم شد اخماش رفت تو هم که قلبم ریخت...و از کنارم رد شد...و بعد برگشت گفت نیازی نداره هر روز کف عمارت تمیز کنم ک با دهنی باز و چشمای گرد شده از تعجب پیش خودم گفتم نکنه این همون جناب کیم نیس اصلا نکنه تب داره...؟ نکنه بازم چیزی خورده نمیدونه داره چی میگه... بعد دوباره نگام کرد وسرشو به حالت فهمیدی تکون داد...منم ک نمیدونستم چی بگم....سرمو به علامت اطلاعت تکون داد و بعد خیلی سرد وارد دفترش شد...
جدیدا حس میکنم رفتار تهیونگ تغییر کرده حس میکنم یه نمه نرم تر شده و اینقد مثل قبل بهم گیر نمیده یا بخواد آسیبی بهم بزنه...
بلند شدم و آب سطل بیرون خالی کردم...ولی نمیدونم چرا استرس داشتم شاید هنوز عادت نکردم ببینم تهیونگ اینشکلی باهام حرف بزنه...آخ اون تهیونگی ک من میشناسم تشنه ی خونمه....
چشام و با درد به هم فشردم و در عمارت باز کردم و به سمت باغچه ک تو حیاط عمارت بود رفتم...خم شدم و وصورتم و نزدیک گلا کردم و نفس عمیقی کشیدم بوی خیلی خوبی دارن کنارشون نشستم...و شروع کرد به نوازش کردن و حرف زدن باهاشون....
۹.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.