هنوزم یارتنهایم
زنها ...
تنها دلیل ومادر وآفریننده تمام
اشعارگفته شده ونگفته دنیا یندو
زنیکه سروده نشود دیگرشکوفه نمیکندودراوج جوانی وشادابیش
پژمرده میشود....
میدانی ماه زیبای من هنوز ساعتی از
حادثه بخیر گذشته نمیگذردکه پشت رل
اتومبیل دوستی بخواب رفتم بی انکه کسی بفهمدیکباردیگرخضورپروردگارراحس کردم وباخود گفتم اگرپیمانه پرشده بود ومن رفته بودم چه کسی سرودنت را بپایان میرساند،...
چه کسی تورااینگونه که من برایت هرروز میمیرم وباز به امیدامدنت جان میگیرم خواهدسرود...
برای انچه که امروز هستی جزمن چه کسی میداندناگفته هایت را ،چه میدانن چندین بامداد وسحر که همگان در خواب ناز بودن تو درراه رسیدن به انچه که امروز هستی از خواب شیرین گذشتی
چه چون منکه هیچ باری از دوش تونتوانستم بردارم میداند که چه شبها تا اواخرشب برای اهدافت تلاش کردی ودم نزدی چقدر بر روی خواسته های دلت سرپوش گذاشتی مگرنه اینکه تو هم یک زن بودی ودلت میخواست زنانگیت را بکنی مانند همجنسانت چراباید باوجود انهمه هنرمندی وزیبایی که در هیچ یک از اطرافیانت دیده نمیشودتاپاسی از شب انقدر خسته و بی رمق بشوی که حتی توان اماده کردن یک غذای ساده برای خودت را نداشته باشی،بارها از خودم متنفرشدم زمانهایی که میدیدم باوجود انهمه کوشش وتلاش باز برای همان چندساعت استراحت وتجدیدقوا یت هم بیکارنمیماندی ودرخانه اضافه کاری مبکردی ومن تفیلی ترین فرد زندگیت نمیتواندهیچ دردی ازتو را درمان بکند...
جزمن که درکنارت بودم وشاهدانهمه تلاشهایی که از عهده مردهایش هم برنمیایدچه کسی میداندچه خون دلهایی خوردی وچه قضاوتهایی شدی ،چقدر یک تنه میساختی وخراب میکردن اما پاپس نکشیدی من بعنوان کسیکه همراهت بود میگویم که خودبتنهایی وبدون هیچ یار ویاوری بار مسولیت خود را بدوش کشیدی وبرای انچه امروز هستی چه فداکاریها که نکردی انهم بادلی شکسته از جفای عزیزانی که ازجانت برایشان مایع گذاشته بودی ،دلی شکسته از اعتمادهایی که حاصلی جزخیانت ببارنداشت ،چه اشکها که پنهان از من میریختی ومن کاری نتوانستم بکنم .دوست داشتن وعلاقه بیش ازحدم منطق را دور کرده بودمن بتو حق میدهم که ازمن متنفرباشی اما قسم میخورم هرگزسرد نشده بودم وتلاشم را کردم اما بخت یارم نبود ماه زیبای من من بغیر از چندصباحی که درگیر بزرگترین غم واندوه زندگیم بودم هرگز تورا فراموش نکرده بودم \یعنی جزو محالات بود...
هرچقدر که به زمان رفتن نزدیک میشوم
ترس ودلشوره واضطرابم بیشترمیشود وانگارجانم را میخواهدبگیرد
من ارزوها داشتم برای درکنار
توبودن....
تنها دلیل ومادر وآفریننده تمام
اشعارگفته شده ونگفته دنیا یندو
زنیکه سروده نشود دیگرشکوفه نمیکندودراوج جوانی وشادابیش
پژمرده میشود....
میدانی ماه زیبای من هنوز ساعتی از
حادثه بخیر گذشته نمیگذردکه پشت رل
اتومبیل دوستی بخواب رفتم بی انکه کسی بفهمدیکباردیگرخضورپروردگارراحس کردم وباخود گفتم اگرپیمانه پرشده بود ومن رفته بودم چه کسی سرودنت را بپایان میرساند،...
چه کسی تورااینگونه که من برایت هرروز میمیرم وباز به امیدامدنت جان میگیرم خواهدسرود...
برای انچه که امروز هستی جزمن چه کسی میداندناگفته هایت را ،چه میدانن چندین بامداد وسحر که همگان در خواب ناز بودن تو درراه رسیدن به انچه که امروز هستی از خواب شیرین گذشتی
چه چون منکه هیچ باری از دوش تونتوانستم بردارم میداند که چه شبها تا اواخرشب برای اهدافت تلاش کردی ودم نزدی چقدر بر روی خواسته های دلت سرپوش گذاشتی مگرنه اینکه تو هم یک زن بودی ودلت میخواست زنانگیت را بکنی مانند همجنسانت چراباید باوجود انهمه هنرمندی وزیبایی که در هیچ یک از اطرافیانت دیده نمیشودتاپاسی از شب انقدر خسته و بی رمق بشوی که حتی توان اماده کردن یک غذای ساده برای خودت را نداشته باشی،بارها از خودم متنفرشدم زمانهایی که میدیدم باوجود انهمه کوشش وتلاش باز برای همان چندساعت استراحت وتجدیدقوا یت هم بیکارنمیماندی ودرخانه اضافه کاری مبکردی ومن تفیلی ترین فرد زندگیت نمیتواندهیچ دردی ازتو را درمان بکند...
جزمن که درکنارت بودم وشاهدانهمه تلاشهایی که از عهده مردهایش هم برنمیایدچه کسی میداندچه خون دلهایی خوردی وچه قضاوتهایی شدی ،چقدر یک تنه میساختی وخراب میکردن اما پاپس نکشیدی من بعنوان کسیکه همراهت بود میگویم که خودبتنهایی وبدون هیچ یار ویاوری بار مسولیت خود را بدوش کشیدی وبرای انچه امروز هستی چه فداکاریها که نکردی انهم بادلی شکسته از جفای عزیزانی که ازجانت برایشان مایع گذاشته بودی ،دلی شکسته از اعتمادهایی که حاصلی جزخیانت ببارنداشت ،چه اشکها که پنهان از من میریختی ومن کاری نتوانستم بکنم .دوست داشتن وعلاقه بیش ازحدم منطق را دور کرده بودمن بتو حق میدهم که ازمن متنفرباشی اما قسم میخورم هرگزسرد نشده بودم وتلاشم را کردم اما بخت یارم نبود ماه زیبای من من بغیر از چندصباحی که درگیر بزرگترین غم واندوه زندگیم بودم هرگز تورا فراموش نکرده بودم \یعنی جزو محالات بود...
هرچقدر که به زمان رفتن نزدیک میشوم
ترس ودلشوره واضطرابم بیشترمیشود وانگارجانم را میخواهدبگیرد
من ارزوها داشتم برای درکنار
توبودن....
۱.۶k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.