part 7
part 7
- خب امروز ما دیگه برمیگردیم و هر چند روز به دخترمون سر میزنیم.
- حتما ماهم خوشحال میشیم.
همه برای خداحافظی اومده بودن اما تهیونگ جونگکوک رو ندید برای همین گفت که چیزی رو جا گزاشته و رفت دنبال جونگکوک...
وقتی بهش رسید از پشت بغلش کرد و لبهاش رو به گوشش چسبوند و گفت : با اینکه من الان میرم ولی بدون که همیشه مراقبتم و هروقت که مشکلی برات پیش اومد فقط اسممو صدا بزن باشه؟
- باشه.
جونگکوک چرخید و توی چشمهای مرد نگاه کرد...
آروم ازش فاصله گرفت و گفت : بهتره بری الان شک میکنن.
تهیونگ اولین قطره اشکش سرازیر شد و از اونجا دور شد.
جونگکوک روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن.
***********
تهیونگ رفت و خداحافظی کردن و میشه گفت این آخرین دیدار این دو عاشق بوده...
دو سال بعد
وقتی جونگکوک و آرورا تصمیم گرفتن برن دیدن خانواده اش و تهیونگ...
وقتی رسیدن به سرزمین شیطان ها... اولین کاری که کردن رفتن به دیدن پدر و مادر آرورا بود... حال تهیونگ رو هم پرسیدن ولی تنها جوابی که گرفتن این بود : اون یکسالی میشه که از اینجا رفته.
اونها تصمیم گرفتن یکهفته بمونن و بعد برن.
شب شده بود و جونگکوک تصمیم گرفته بود در تنهایی بره شهر رو بگرده...
توی خیابون ها شروع به راه رفتن کرد... مردم با نگاه های عجیبشون باعث اذیت شدن کوک میشدن.
نمیدونست دلیلش چیه برای همین به راهش ادامه داد...
اسبی جلوش نگه داشت و سوارش پیاده شد و گفت : بهبه ببین چی اینجاست... یک فرشته... بهت میخوره شاهزاده باشی نه؟
جونگکوک جوابی نداد که باعث شد مرد عصبانی بشه و با صدایی نسبتا بلندی داد بزنه : مگه کری؟ اینجا چیکار میکنی؟ اینجا جایی برای فرشته ها نیست.
جونگکوک با صدا ضعیفی لب زد : تهیونگ.
- چی گفتی؟
- هیچی.
- گفتی تهیونگ... چطور جرعت میکنی اسم...
با صدای فردی، دیگه حرف نزد و برگشت به عقب...
مرد گفت : اینجا چه خبره؟
مرد احترامی گزاشت و گفت : اینجا یک فرشته داریم.
- مگه نمیدونی فرشته ها ضعیفن چطوری میتونی بهشون زور بگی.
مرد از روی اسب اومد پایین و گفت : برو کنار میخوام ببینم این فرشته کوچولو کیه؟
- قربان.
- چیه؟
- من ازش پرسیدم اینجا چیکار میکنی بعد تنها جوابی که داد، گفت تهیونگ.
- اینکه اسمه منه.
تهیونگ نزدیک تر شد و وقتی از چونه ی جونگکوک گرفت تا صورتشو ببینه زبونش بند اومده بود و توی چشمهاش اشک جمع شده بود...
با صدایی لرزون گفت : ج.جونگکوک؟! واقعا خودتی؟
- تهیونگ.
تهیونگ اجازه حرف دیگه ای نداد و اورا درون اغوشش جا داد و لب زد : بعد این همه مدت... دوباره برگشتی؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... حالت خوبه؟
جونگکوک از توی بغل تهیونگ اومد بیرون و گفت : آره حالم خوبه فقط اومدم قدم بزنم.
- اینجا چیکار میکنی؟
- خب امروز ما دیگه برمیگردیم و هر چند روز به دخترمون سر میزنیم.
- حتما ماهم خوشحال میشیم.
همه برای خداحافظی اومده بودن اما تهیونگ جونگکوک رو ندید برای همین گفت که چیزی رو جا گزاشته و رفت دنبال جونگکوک...
وقتی بهش رسید از پشت بغلش کرد و لبهاش رو به گوشش چسبوند و گفت : با اینکه من الان میرم ولی بدون که همیشه مراقبتم و هروقت که مشکلی برات پیش اومد فقط اسممو صدا بزن باشه؟
- باشه.
جونگکوک چرخید و توی چشمهای مرد نگاه کرد...
آروم ازش فاصله گرفت و گفت : بهتره بری الان شک میکنن.
تهیونگ اولین قطره اشکش سرازیر شد و از اونجا دور شد.
جونگکوک روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن.
***********
تهیونگ رفت و خداحافظی کردن و میشه گفت این آخرین دیدار این دو عاشق بوده...
دو سال بعد
وقتی جونگکوک و آرورا تصمیم گرفتن برن دیدن خانواده اش و تهیونگ...
وقتی رسیدن به سرزمین شیطان ها... اولین کاری که کردن رفتن به دیدن پدر و مادر آرورا بود... حال تهیونگ رو هم پرسیدن ولی تنها جوابی که گرفتن این بود : اون یکسالی میشه که از اینجا رفته.
اونها تصمیم گرفتن یکهفته بمونن و بعد برن.
شب شده بود و جونگکوک تصمیم گرفته بود در تنهایی بره شهر رو بگرده...
توی خیابون ها شروع به راه رفتن کرد... مردم با نگاه های عجیبشون باعث اذیت شدن کوک میشدن.
نمیدونست دلیلش چیه برای همین به راهش ادامه داد...
اسبی جلوش نگه داشت و سوارش پیاده شد و گفت : بهبه ببین چی اینجاست... یک فرشته... بهت میخوره شاهزاده باشی نه؟
جونگکوک جوابی نداد که باعث شد مرد عصبانی بشه و با صدایی نسبتا بلندی داد بزنه : مگه کری؟ اینجا چیکار میکنی؟ اینجا جایی برای فرشته ها نیست.
جونگکوک با صدا ضعیفی لب زد : تهیونگ.
- چی گفتی؟
- هیچی.
- گفتی تهیونگ... چطور جرعت میکنی اسم...
با صدای فردی، دیگه حرف نزد و برگشت به عقب...
مرد گفت : اینجا چه خبره؟
مرد احترامی گزاشت و گفت : اینجا یک فرشته داریم.
- مگه نمیدونی فرشته ها ضعیفن چطوری میتونی بهشون زور بگی.
مرد از روی اسب اومد پایین و گفت : برو کنار میخوام ببینم این فرشته کوچولو کیه؟
- قربان.
- چیه؟
- من ازش پرسیدم اینجا چیکار میکنی بعد تنها جوابی که داد، گفت تهیونگ.
- اینکه اسمه منه.
تهیونگ نزدیک تر شد و وقتی از چونه ی جونگکوک گرفت تا صورتشو ببینه زبونش بند اومده بود و توی چشمهاش اشک جمع شده بود...
با صدایی لرزون گفت : ج.جونگکوک؟! واقعا خودتی؟
- تهیونگ.
تهیونگ اجازه حرف دیگه ای نداد و اورا درون اغوشش جا داد و لب زد : بعد این همه مدت... دوباره برگشتی؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... حالت خوبه؟
جونگکوک از توی بغل تهیونگ اومد بیرون و گفت : آره حالم خوبه فقط اومدم قدم بزنم.
- اینجا چیکار میکنی؟
۳۰۰
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.