وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
:مارو احمق فرض نکنید شاهزاده تهیونگ
خودتون بهتر میدونید منظورمون چیه!
اینبار لونا به جای تهیونگ جواب داد..
لونا:اون انسان از لحاظ روحی به کمک احتیاج داشت سرورم من نمیتونستم به راحتی از کنارش بگذرم....
:امیدوارم همینطور که شما میگید باشه پرنسس جوان ...
وگرنه ما برخورد میکنیم
تهیونگ:بله سرورم..اجازه مرخصی؟
:میتونید برید!!!
تهیونگ به سمت لونا رفت و
دستش رو گرفت از سالن خارج شدن...
به محض خارج شدن از سالن لونا خودش رو به در چسبوند و نفس عمیق کشید...
تهیونگ هم کلافه سر تکون داد ..
تهیونگ:گندش بزنن همین کم بود...
لونا تکیهش رو از در گرفت
و به سمت تهیونگ رفت و دستش رو روی شونه های برادرش گذاشت ...
لونا:نگران نباشید برادر مسئولیت این کار با منه!:)
تهیونگ:چطور میتونم....
حرفشون با باز شدن در سالن قطع شد..
هر دو سرشون رو به سمت در برگردوندن
کل با نامجونی که با لبخند نگاهشون میکرد مواجه شدن...؛)
نامجون:فکر نمیکنید جای مناسبی برای حرف زدن انتخاب نکردید؟
تهیونگ دستپاچه جواب داد..
تهیونگ:چرا..بیاید بریم به اتاق من:")
و بعد دست لونا رو گرفت و به سمت اتاق راه افتادن و نامجون هم پشت سرشون توی راهرو های قصر حرکت میکرد...
اتاقِ تهیونگ توی تاریک ترین و خلوت ترین راهروی قصر بود
که ترسناک بود و لونا همیشه از رفتن به اونجا فرار میکرد...
هر چند فرشته ی شجاعی بود ولی همیشه اونجا باعث ترسش میشد..
ولی الان توی شرایطی نبود که بخواد به ترسش فکر کنه...
به اتاق تهیونگ رسیدن
تهیونگ وارد اتاق شد و بعد از اون نامجون و لونا وارد شدن ...
روی مبل گوشه ی اتاق تهیونگ نشستن و نامجون شروع به صحبت کرد...
نامجون:خب...من هیچ ایده ای ندارم از اینکه دارید چه گندی به بار میارید(چون دوست بچهگیشونه باهاشون راحته از طرفی هم از هر دو بزرگتره)ولی مشخصه ملکه و پادشاه حرفتون رو باور نکردن چون به من گفتن به زمین بیام و جاسوسیه شمارو بکنم...
و حالا میشه بهم راجب این یارو آدمیزاده و کاراتون بگید؟
لونا:یارو آدمیزاده چیه...پسرم اسم داره!
و بعد با فهمیدن اینکه چه حرفی زده سریع دستش رو روی دهنش گذاشت و به نامجون که با تعجب بهش نگاه میکرد و تهیونگی که با اخم بهش نگاه میکرد مواجه شد...
لونا:چیزه...یعنی..منظورم...
نامجون:نمیخواد چیزی بگی
فهمیدم قضیه چیه..
و تو تهیونگ اینجوری نگاهش نکن
من به کسی چیزی نمیگم ..
فقط....
خودتون بهتر میدونید منظورمون چیه!
اینبار لونا به جای تهیونگ جواب داد..
لونا:اون انسان از لحاظ روحی به کمک احتیاج داشت سرورم من نمیتونستم به راحتی از کنارش بگذرم....
:امیدوارم همینطور که شما میگید باشه پرنسس جوان ...
وگرنه ما برخورد میکنیم
تهیونگ:بله سرورم..اجازه مرخصی؟
:میتونید برید!!!
تهیونگ به سمت لونا رفت و
دستش رو گرفت از سالن خارج شدن...
به محض خارج شدن از سالن لونا خودش رو به در چسبوند و نفس عمیق کشید...
تهیونگ هم کلافه سر تکون داد ..
تهیونگ:گندش بزنن همین کم بود...
لونا تکیهش رو از در گرفت
و به سمت تهیونگ رفت و دستش رو روی شونه های برادرش گذاشت ...
لونا:نگران نباشید برادر مسئولیت این کار با منه!:)
تهیونگ:چطور میتونم....
حرفشون با باز شدن در سالن قطع شد..
هر دو سرشون رو به سمت در برگردوندن
کل با نامجونی که با لبخند نگاهشون میکرد مواجه شدن...؛)
نامجون:فکر نمیکنید جای مناسبی برای حرف زدن انتخاب نکردید؟
تهیونگ دستپاچه جواب داد..
تهیونگ:چرا..بیاید بریم به اتاق من:")
و بعد دست لونا رو گرفت و به سمت اتاق راه افتادن و نامجون هم پشت سرشون توی راهرو های قصر حرکت میکرد...
اتاقِ تهیونگ توی تاریک ترین و خلوت ترین راهروی قصر بود
که ترسناک بود و لونا همیشه از رفتن به اونجا فرار میکرد...
هر چند فرشته ی شجاعی بود ولی همیشه اونجا باعث ترسش میشد..
ولی الان توی شرایطی نبود که بخواد به ترسش فکر کنه...
به اتاق تهیونگ رسیدن
تهیونگ وارد اتاق شد و بعد از اون نامجون و لونا وارد شدن ...
روی مبل گوشه ی اتاق تهیونگ نشستن و نامجون شروع به صحبت کرد...
نامجون:خب...من هیچ ایده ای ندارم از اینکه دارید چه گندی به بار میارید(چون دوست بچهگیشونه باهاشون راحته از طرفی هم از هر دو بزرگتره)ولی مشخصه ملکه و پادشاه حرفتون رو باور نکردن چون به من گفتن به زمین بیام و جاسوسیه شمارو بکنم...
و حالا میشه بهم راجب این یارو آدمیزاده و کاراتون بگید؟
لونا:یارو آدمیزاده چیه...پسرم اسم داره!
و بعد با فهمیدن اینکه چه حرفی زده سریع دستش رو روی دهنش گذاشت و به نامجون که با تعجب بهش نگاه میکرد و تهیونگی که با اخم بهش نگاه میکرد مواجه شد...
لونا:چیزه...یعنی..منظورم...
نامجون:نمیخواد چیزی بگی
فهمیدم قضیه چیه..
و تو تهیونگ اینجوری نگاهش نکن
من به کسی چیزی نمیگم ..
فقط....
۵.۴k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.