ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت۶
هیچی نگفت سرمو بالا کردم دیدم بابا داره با جدیت نگام میکنه
-چرا قبلا بهم نگفتی؟
-اخه فکر میگردم دست برمیداره
-مردیکه ی عوضی نگران نباش ازین به بعد خودم میبرمت و میارمت
-اخه اینجوری واسه شما سخت میشه
-نگران من نباش الانم برو یه چیزی درست کن بخوریم
چشمی گفتم و رفتم تو اشپزخونه راحت ترین غذا الان کتلت بود سریع اماده کردم و سفره رو پهن کردم اشپزیم خیلی خوب بود زمانیکه مادرجون زنده بود تونسته بودم ازش اشپزی یاد بگیرم از فردای اونروز بابا من و میبرد و میاورد بعد یعه هفته که تازه
از مدرسه اومده بودم در خونه رو زدن چادرمو سرم کردمو رفتم دم دردرو که باز کردم اخمام رفت توهم سپهری بود
-بله؟
-بابات هست؟
-نخیر
-کی میاد؟
-نمیدونم
-ببین بچه من باکسی شوخی ندارم گفتم بابات کی میاد
-رفته دنبال باران
-برو کنار بیام تو تا وقتی بابات میاد
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
-تو ماشینتون منتظر بمونید
بعدم محکم درو کوبوندم
-ادمت میکنم دختره نفهم
اداشو در اوردم و گفتم
-برو بابا مردیکه دیوونه
صدای بحث بابا با سپهری از تو حیاط میومد -ببین اقای شرفی تاالان هرچی بهت مهلت دادم بسته یه شرط برات گذاشتم که اونم قبول نکردی منتظرم باش شب با پلیس میرسم خدمتتون قلبم ریخت چیییییییییییی؟پلیس؟ وای اگه پلیس میومد ابرومون میرفت بابا رو اگه میبردن تکلیف ماها چی میشد؟ یعنی هیچ راهی جز بله من وجود نداشت؟
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردمکرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم
حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد با
عزمی راسخ بلند شدمو
رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم
-سلام
-سلام باباجان
-بابا من تصمیمم و گرفتم
-درباره ی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-درمورد ازدواج با سپهری
بابا با عصبانیت نگام کردو گفت
-ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی
-ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست
با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد
ریختن باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم
-تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال
تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه.
نظرتون راجب رمانمون ؟
پارت۶
هیچی نگفت سرمو بالا کردم دیدم بابا داره با جدیت نگام میکنه
-چرا قبلا بهم نگفتی؟
-اخه فکر میگردم دست برمیداره
-مردیکه ی عوضی نگران نباش ازین به بعد خودم میبرمت و میارمت
-اخه اینجوری واسه شما سخت میشه
-نگران من نباش الانم برو یه چیزی درست کن بخوریم
چشمی گفتم و رفتم تو اشپزخونه راحت ترین غذا الان کتلت بود سریع اماده کردم و سفره رو پهن کردم اشپزیم خیلی خوب بود زمانیکه مادرجون زنده بود تونسته بودم ازش اشپزی یاد بگیرم از فردای اونروز بابا من و میبرد و میاورد بعد یعه هفته که تازه
از مدرسه اومده بودم در خونه رو زدن چادرمو سرم کردمو رفتم دم دردرو که باز کردم اخمام رفت توهم سپهری بود
-بله؟
-بابات هست؟
-نخیر
-کی میاد؟
-نمیدونم
-ببین بچه من باکسی شوخی ندارم گفتم بابات کی میاد
-رفته دنبال باران
-برو کنار بیام تو تا وقتی بابات میاد
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
-تو ماشینتون منتظر بمونید
بعدم محکم درو کوبوندم
-ادمت میکنم دختره نفهم
اداشو در اوردم و گفتم
-برو بابا مردیکه دیوونه
صدای بحث بابا با سپهری از تو حیاط میومد -ببین اقای شرفی تاالان هرچی بهت مهلت دادم بسته یه شرط برات گذاشتم که اونم قبول نکردی منتظرم باش شب با پلیس میرسم خدمتتون قلبم ریخت چیییییییییییی؟پلیس؟ وای اگه پلیس میومد ابرومون میرفت بابا رو اگه میبردن تکلیف ماها چی میشد؟ یعنی هیچ راهی جز بله من وجود نداشت؟
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردمکرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم
حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد با
عزمی راسخ بلند شدمو
رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم
-سلام
-سلام باباجان
-بابا من تصمیمم و گرفتم
-درباره ی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-درمورد ازدواج با سپهری
بابا با عصبانیت نگام کردو گفت
-ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی
-ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست
با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد
ریختن باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم
-تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال
تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه.
نظرتون راجب رمانمون ؟
۳.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.