رمان عشق ابدی پارت ۱۵
#حسین
بعد از این حرف فواد دیگه نمیدونستم چی باید بگم ....... ی راست برگشتم توی اتاقم و لباسام رو دراوردم....... واقعا نمیدونستم چیکار کنم....... هم عصبی بودم... هم ناراحت بودم...... هم نگران ....... بیشتر نگران فواد بودم..... نکنه عاشق شده باشه ؟؟....... با خودم گفتم : خب بد نیست که..... بزار عاشق شه.
ولی اخه چجوری میشه ادم فقط با دیدن چشم عاشق بشه ؟؟؟
روی تختم دراز کشیدم و هم به این موضوع فکر میکردم تا خوابم برد.....
( ساعت ۳:۳۰ صبح فردا )
با درد خیلی عجیب معده ام از خواب بیدار شدم...... خیلی درد داشتم..... از روی تخت به زور بلند شدم ...... رفتم سمت آشپزخونه از درد داشتم میمردم..... ی مسکن خوردم ....... گفتم : حتما اینم مثل درد های دیگس با ی مسکن خوب میشه ....... وقتی قرص رو خوردم ، از درد زیاد چشمام ناخدا گاه بسته می شد. تا وسط پذیرایی رو رفتم ....... اما تا اینجا دیگه نتونستم سر و صدا نکنم...... و صدای آی و آخ من کل خونه رو برداشت ...... تا دم در اتاق که رسیدم دیگه نتونستم سر پام وایسم و افتادم زمین...... وقتی افتادم خیلی سریع در اتاق فواد باز شد و فواد اومد بیرون ........ اما دیگه نتونستم چشمام رو باز نگه دارم و چشمام رو بستم....... دیگه بعد از اون نه صدایی شنیدم و چیزی دیدم.........
#فواد
خواب بودم که دیدم صدای حسین داره میاد ...... سریع پاشدم رفتم بیرون...... دیدم دم در اتاق از درد زیاد افتاده....... سریع رفتم بالا سرش اما چشاش رو بسته بود ....... هر کاری کردم بیدار نشد....... انگار از درد زیاد بیهوش شده بود....... خیلی ترسیدم😱
زنگ زدم اورژانس ....... خیلی سریع خودشون رو رسوندن.....
منم سوار اورژانس شدم و راه افتادیم....... راننده پرسید : ایشون دکتر خودشون رو دارن ؟؟
_ بله دارن
+ پس لطفاً آدرس اون بیمارستان رو بدین تا ما ایشون رو به اونجا منتقل کنیم
به راننده ادرس همون بیمارستانی که هفته ی پیش رفتیم رو دادم .....
( ساعت ۴ صبح )
رسیدیم بیمارستان ........ خداروشکر رییس بیمارستان اونجا بود........
حسین رو منتقل کردن اتاق عمل و رییس بیمارستان من رو نگه داشت
رییس بیمارستان گفت : الان زنگ میزنم تا خانوم پاکدامن بیاد و آقای شریفی رو معاینه کنه و اگر نیاد به هر جراحی یا عملی بود انجام بده .....
قبول کردم و نشستم روی صندلی تا خانوم پاکدامن بیاد.....
خیلی نگران حسین بودم....... خیلیییییی
🍁{ اینم از پارت ۱۵ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم
#پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #دخترونه #love #عاشقانه #عشق #تکست_ناب #تنهایی #عکس_نوشته #تکست_گرافی
بعد از این حرف فواد دیگه نمیدونستم چی باید بگم ....... ی راست برگشتم توی اتاقم و لباسام رو دراوردم....... واقعا نمیدونستم چیکار کنم....... هم عصبی بودم... هم ناراحت بودم...... هم نگران ....... بیشتر نگران فواد بودم..... نکنه عاشق شده باشه ؟؟....... با خودم گفتم : خب بد نیست که..... بزار عاشق شه.
ولی اخه چجوری میشه ادم فقط با دیدن چشم عاشق بشه ؟؟؟
روی تختم دراز کشیدم و هم به این موضوع فکر میکردم تا خوابم برد.....
( ساعت ۳:۳۰ صبح فردا )
با درد خیلی عجیب معده ام از خواب بیدار شدم...... خیلی درد داشتم..... از روی تخت به زور بلند شدم ...... رفتم سمت آشپزخونه از درد داشتم میمردم..... ی مسکن خوردم ....... گفتم : حتما اینم مثل درد های دیگس با ی مسکن خوب میشه ....... وقتی قرص رو خوردم ، از درد زیاد چشمام ناخدا گاه بسته می شد. تا وسط پذیرایی رو رفتم ....... اما تا اینجا دیگه نتونستم سر و صدا نکنم...... و صدای آی و آخ من کل خونه رو برداشت ...... تا دم در اتاق که رسیدم دیگه نتونستم سر پام وایسم و افتادم زمین...... وقتی افتادم خیلی سریع در اتاق فواد باز شد و فواد اومد بیرون ........ اما دیگه نتونستم چشمام رو باز نگه دارم و چشمام رو بستم....... دیگه بعد از اون نه صدایی شنیدم و چیزی دیدم.........
#فواد
خواب بودم که دیدم صدای حسین داره میاد ...... سریع پاشدم رفتم بیرون...... دیدم دم در اتاق از درد زیاد افتاده....... سریع رفتم بالا سرش اما چشاش رو بسته بود ....... هر کاری کردم بیدار نشد....... انگار از درد زیاد بیهوش شده بود....... خیلی ترسیدم😱
زنگ زدم اورژانس ....... خیلی سریع خودشون رو رسوندن.....
منم سوار اورژانس شدم و راه افتادیم....... راننده پرسید : ایشون دکتر خودشون رو دارن ؟؟
_ بله دارن
+ پس لطفاً آدرس اون بیمارستان رو بدین تا ما ایشون رو به اونجا منتقل کنیم
به راننده ادرس همون بیمارستانی که هفته ی پیش رفتیم رو دادم .....
( ساعت ۴ صبح )
رسیدیم بیمارستان ........ خداروشکر رییس بیمارستان اونجا بود........
حسین رو منتقل کردن اتاق عمل و رییس بیمارستان من رو نگه داشت
رییس بیمارستان گفت : الان زنگ میزنم تا خانوم پاکدامن بیاد و آقای شریفی رو معاینه کنه و اگر نیاد به هر جراحی یا عملی بود انجام بده .....
قبول کردم و نشستم روی صندلی تا خانوم پاکدامن بیاد.....
خیلی نگران حسین بودم....... خیلیییییی
🍁{ اینم از پارت ۱۵ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم
#پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تکست_خاص #دخترونه #love #عاشقانه #عشق #تکست_ناب #تنهایی #عکس_نوشته #تکست_گرافی
۱۳.۹k
۱۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.