یه دیوونه دنبالم کرده!!!(part12)
ادامه....
داشتم سوپ درست می کردم صدای جیغ ا.ت اومد، سریع رفتم داخل اتاق دیدم که بیدار شده و داره تو خودش جمع میشه از درد...
£دخترم حالت خوبه؟!
_ت.تو. ک.کی ه.هستی؟؟؟؟؟!!!
£من آجوما هستم، الان حالت خوبه؟!
_از طرف کوک اومدی؟!
£خدمتکار اصلیه خونه ام.
_پس کوک بهت گفته ازم مواظبت کنی، مطمئنم!!!
£بله بله خودشون گفتن.
_برگرده منو میکشه(با گریه)
£نه دخترم، ارباب این جور آدمی نیست.
_مگه نمی بینی؟؟!!(زخم هاشو نشون میده)دارم درد می کشم همش تقصیر اونه، الکی دوسم داره، همش حرفه!
£دخترم اون رو عصابش مسلط نیس،
نباید عصبیش کنی.
ساکت موند و هیچ حرفی نزد، فقط بی صدا گریه می کرد.
(ویو ا.ت)
ساکت موندم و هیچ حرفی نزدم، فقط داشتم بی صدا گریه می کردم.
_آجوما؟
£بله دخترم؟
_میشه کمک کنی، فرار کنم؟(بغض)
£نه دخترم این چیز رو از من نخوا.
_مگه چه اتفاقی میوفته؟!
£ممکنه ارباب همه ی مارو بکشه به خاطر فرار تو..
آره نباید فرار کنم اونا ممکنه به خاطر من آسیب ببینن.
دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
(ویو چهار ساعت بعد.....ساعت ۱۴:۵۶)
چشمام بسته بود و تو خواب بیداری بودم، احساس کردم دست یه نفر روی سرمه و داره نوازش می کنه، چشمام رو باز کردم دیدم کوک بالا سرم نشسته و داره می خنده.
سریع بلند شدم و یکی از کوسن های روی تخت رو برداشتم و ازش دور شدم، خواست بلند بشه که جیغ کشیدم.
_جیغغغغغغغغغغغ.
بلند شد و اومد نزدیکم، کوسن رو پرت کردم سمتش.
راحت با یه دستش کوسن رو پرت کرد اونور، اومد نزدیک و نزدیک تا اینکه به یک متریم رسید، من خوردم به دیوار و اون اومد دوتا دستش رو دو طرفتم قفل کرد.
+بیب کجا داشتی می رفتی؟(هات)
_..........
دستش رو آوورد پایین تر و برد دور کمرم و منو کشید سمت خودش و دور اتاق چرخوند.
منو وقتی بلند کرد انگار براش کاری نداشت و راحت بلندم کرد، خواستم از بغلش بیام بیرون ولی دستش دورم قفل شده بود.
خودشو به پشت انداخت روی تخت و منم انداخت رو خودش.
هی تکون خوردم و می خواستم بلند بشم ولی نشد و یه چنگ به کمرم زد.
+بیب بابت صبح متاسفم .(بغض)
_...........
+عه باهام حرف بزن(داخل چشمش پر اشک شد)
دستش رو برد داخل لباسم و کشید رو شکمم تا قلقلکم بده ولی من مقاومت کردم، دستش رفت روی زخمم و ناله ای کردم.
#بی_تی_اس.
#جونگکوک.
#وی.
داشتم سوپ درست می کردم صدای جیغ ا.ت اومد، سریع رفتم داخل اتاق دیدم که بیدار شده و داره تو خودش جمع میشه از درد...
£دخترم حالت خوبه؟!
_ت.تو. ک.کی ه.هستی؟؟؟؟؟!!!
£من آجوما هستم، الان حالت خوبه؟!
_از طرف کوک اومدی؟!
£خدمتکار اصلیه خونه ام.
_پس کوک بهت گفته ازم مواظبت کنی، مطمئنم!!!
£بله بله خودشون گفتن.
_برگرده منو میکشه(با گریه)
£نه دخترم، ارباب این جور آدمی نیست.
_مگه نمی بینی؟؟!!(زخم هاشو نشون میده)دارم درد می کشم همش تقصیر اونه، الکی دوسم داره، همش حرفه!
£دخترم اون رو عصابش مسلط نیس،
نباید عصبیش کنی.
ساکت موند و هیچ حرفی نزد، فقط بی صدا گریه می کرد.
(ویو ا.ت)
ساکت موندم و هیچ حرفی نزدم، فقط داشتم بی صدا گریه می کردم.
_آجوما؟
£بله دخترم؟
_میشه کمک کنی، فرار کنم؟(بغض)
£نه دخترم این چیز رو از من نخوا.
_مگه چه اتفاقی میوفته؟!
£ممکنه ارباب همه ی مارو بکشه به خاطر فرار تو..
آره نباید فرار کنم اونا ممکنه به خاطر من آسیب ببینن.
دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
(ویو چهار ساعت بعد.....ساعت ۱۴:۵۶)
چشمام بسته بود و تو خواب بیداری بودم، احساس کردم دست یه نفر روی سرمه و داره نوازش می کنه، چشمام رو باز کردم دیدم کوک بالا سرم نشسته و داره می خنده.
سریع بلند شدم و یکی از کوسن های روی تخت رو برداشتم و ازش دور شدم، خواست بلند بشه که جیغ کشیدم.
_جیغغغغغغغغغغغ.
بلند شد و اومد نزدیکم، کوسن رو پرت کردم سمتش.
راحت با یه دستش کوسن رو پرت کرد اونور، اومد نزدیک و نزدیک تا اینکه به یک متریم رسید، من خوردم به دیوار و اون اومد دوتا دستش رو دو طرفتم قفل کرد.
+بیب کجا داشتی می رفتی؟(هات)
_..........
دستش رو آوورد پایین تر و برد دور کمرم و منو کشید سمت خودش و دور اتاق چرخوند.
منو وقتی بلند کرد انگار براش کاری نداشت و راحت بلندم کرد، خواستم از بغلش بیام بیرون ولی دستش دورم قفل شده بود.
خودشو به پشت انداخت روی تخت و منم انداخت رو خودش.
هی تکون خوردم و می خواستم بلند بشم ولی نشد و یه چنگ به کمرم زد.
+بیب بابت صبح متاسفم .(بغض)
_...........
+عه باهام حرف بزن(داخل چشمش پر اشک شد)
دستش رو برد داخل لباسم و کشید رو شکمم تا قلقلکم بده ولی من مقاومت کردم، دستش رفت روی زخمم و ناله ای کردم.
#بی_تی_اس.
#جونگکوک.
#وی.
۹.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.