سرنوشت من پارت ۲۸
ا/ت ویو (صبح ساعت ۹ )
با حس گرم بودن بدنم از خواب بلند شدم پتو رو کنار زدم و نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود حتما تا الان کار جونگکوک تموم شده
اصن به من چه....ولی اگه چیزیش شده باشه چی ؟
ولش کنه بابا اون سگ جون تر از این حرفاست
بعد از کلی وول خوردن رو تخت (مثه منه 😂)
بلاخره از تخت جدا شدمو به سمت دستشویی رفتم کار های لازم رو کردم
و اومدم بیرون و رفتم پایین تهیونگ و جنی رو دیدم که سر میز نشستن و دارن صبحونه میخورن
+صبح بخیر
@صب بخیر
×صب بخیر ، حالا بیا صبحونه
صبحونه آماده بود صبحونه م رو خوردم و رفتم پای تلوزیون
یکم فیلم دیدم ساعت ۱۰و نیم بود
یهو صدای شکستن در اومد
و کلی آدم ریختن تو خونه ......آدمای کوک نبودن
تهیونگ هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود
سریع به سمت من اومد دستمو گرفت و منو کشید پشت خودش
×تو اینجا چی کار میکنی ؟(داد )
*نقشم درست شد ...... گول زدن جئون کار سختی نبود
*ببرینش(روبه بادیگاداش )
اومدن سمت من و دست هام رو گرفتن داشتن می بردنم به سمت بیرون هر چقدر تقلا میکردم فایده نداشت شروع کردم به جیغ و داد کردن که یه دستمال اومد جلو صورتم و دیگه هیچی متوجه نشدم ..........
.............
با حس سرد بودن از خواب پاشدم به دور و برم نگاه کردم یه اتاق آهنی بود که هیچی توش نبود و منم به یه صندلی بسته شده بودم هوای اونجا خیلی سرد بود داشتم اطرافم رد آنالیز میکردم که یهو درباز شدویه مردی اومد داخل چشمام یوم تار میدید یکم که گذشت تازه تونستم درست ببینمش
(فقط یچیزی رو میتونم بهتون بگم ، قراره اتفاق های جالبی بیفته )
بسه بسه
شرطا
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
با حس گرم بودن بدنم از خواب بلند شدم پتو رو کنار زدم و نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود حتما تا الان کار جونگکوک تموم شده
اصن به من چه....ولی اگه چیزیش شده باشه چی ؟
ولش کنه بابا اون سگ جون تر از این حرفاست
بعد از کلی وول خوردن رو تخت (مثه منه 😂)
بلاخره از تخت جدا شدمو به سمت دستشویی رفتم کار های لازم رو کردم
و اومدم بیرون و رفتم پایین تهیونگ و جنی رو دیدم که سر میز نشستن و دارن صبحونه میخورن
+صبح بخیر
@صب بخیر
×صب بخیر ، حالا بیا صبحونه
صبحونه آماده بود صبحونه م رو خوردم و رفتم پای تلوزیون
یکم فیلم دیدم ساعت ۱۰و نیم بود
یهو صدای شکستن در اومد
و کلی آدم ریختن تو خونه ......آدمای کوک نبودن
تهیونگ هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود
سریع به سمت من اومد دستمو گرفت و منو کشید پشت خودش
×تو اینجا چی کار میکنی ؟(داد )
*نقشم درست شد ...... گول زدن جئون کار سختی نبود
*ببرینش(روبه بادیگاداش )
اومدن سمت من و دست هام رو گرفتن داشتن می بردنم به سمت بیرون هر چقدر تقلا میکردم فایده نداشت شروع کردم به جیغ و داد کردن که یه دستمال اومد جلو صورتم و دیگه هیچی متوجه نشدم ..........
.............
با حس سرد بودن از خواب پاشدم به دور و برم نگاه کردم یه اتاق آهنی بود که هیچی توش نبود و منم به یه صندلی بسته شده بودم هوای اونجا خیلی سرد بود داشتم اطرافم رد آنالیز میکردم که یهو درباز شدویه مردی اومد داخل چشمام یوم تار میدید یکم که گذشت تازه تونستم درست ببینمش
(فقط یچیزی رو میتونم بهتون بگم ، قراره اتفاق های جالبی بیفته )
بسه بسه
شرطا
۳۰ لایک
۳۰ کامنت
۱۳.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.