قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۲۳
*آنیا*
بکی ساعت ها مغزم را خورد و پیله کرد که دلیل ناراحتی ام را بهش بگویم...
تمام ماجرا بجز قسمت قتل و جاسوسی ام را تعریف کردم...بکی هر از گاهی چشمش گرد میشد و هر از گاهی اخم میکرد.
وقتی تمام شد. بکی ضربه ی محکمی به پشتم زد. فریاد زدم:«هی! چیکار میکنی!؟» دست به کمر شد:«تو دیوونه ای دختر! یعنی هنوز نفهمیدی چرا اینطوری میشییییی؟»
سر تکان دادم:«شما بفرمایید توضیح بدین!» بکی دستی به پیشانی اش کوبید و گفت:«دلیل این رفتار های دامیان و این استرس ها و ناراحتی های تو، اینه که... اینه که...» شانه ام را گرفت:« تووو! ازززز دامیاننننن خوشت اومدههه!!!!!» چشمام گرد شد:«ها؟!» سپس دیوانه وار طول اتاق را رفتم:« نه نه نه ! اینطوری نیست...
اصلا اینطوری باید دلیل دیگه ای داشته باشه... نمی...» حرفم را با تحکم قطع کرد:«دیوونه! اینکه داری انکار میکنی یعنی واقعا دوسش داری !!!! آنیا واقعا روانی ای!»
گوش هایم داغ شده بودند... هیچ جوره نمیتوانستم این حقیقت را باور کنم... بعد چند ثانیه گفتم:«به هر حال اون از یه خونواده برتره و هیچ وقت... هیچ وقت از کسی مثل من خوشش نمیاد.»
بکی جیغی کشید و پرید بغلم:«اووو آنیا!!!...عزیز دلمممم...الان دیگه مطمئن شدم...ولی واسه اونم یه فکری میکنیم!!! تو فقط باید خجالت رو بزاری کنار! خب؟»
نگاهش کردم... او تمام ماجرا را نمیدانست...مشکل من فقط این نبود...من قرار بود دامیان را بکشم!! ولی حالا...حالا دیگر اصلا نمیتوانستم اینکار را بکنم...اوضاع همه چیز در هم پیچیده شده بود...
پارت ۲۳
*آنیا*
بکی ساعت ها مغزم را خورد و پیله کرد که دلیل ناراحتی ام را بهش بگویم...
تمام ماجرا بجز قسمت قتل و جاسوسی ام را تعریف کردم...بکی هر از گاهی چشمش گرد میشد و هر از گاهی اخم میکرد.
وقتی تمام شد. بکی ضربه ی محکمی به پشتم زد. فریاد زدم:«هی! چیکار میکنی!؟» دست به کمر شد:«تو دیوونه ای دختر! یعنی هنوز نفهمیدی چرا اینطوری میشییییی؟»
سر تکان دادم:«شما بفرمایید توضیح بدین!» بکی دستی به پیشانی اش کوبید و گفت:«دلیل این رفتار های دامیان و این استرس ها و ناراحتی های تو، اینه که... اینه که...» شانه ام را گرفت:« تووو! ازززز دامیاننننن خوشت اومدههه!!!!!» چشمام گرد شد:«ها؟!» سپس دیوانه وار طول اتاق را رفتم:« نه نه نه ! اینطوری نیست...
اصلا اینطوری باید دلیل دیگه ای داشته باشه... نمی...» حرفم را با تحکم قطع کرد:«دیوونه! اینکه داری انکار میکنی یعنی واقعا دوسش داری !!!! آنیا واقعا روانی ای!»
گوش هایم داغ شده بودند... هیچ جوره نمیتوانستم این حقیقت را باور کنم... بعد چند ثانیه گفتم:«به هر حال اون از یه خونواده برتره و هیچ وقت... هیچ وقت از کسی مثل من خوشش نمیاد.»
بکی جیغی کشید و پرید بغلم:«اووو آنیا!!!...عزیز دلمممم...الان دیگه مطمئن شدم...ولی واسه اونم یه فکری میکنیم!!! تو فقط باید خجالت رو بزاری کنار! خب؟»
نگاهش کردم... او تمام ماجرا را نمیدانست...مشکل من فقط این نبود...من قرار بود دامیان را بکشم!! ولی حالا...حالا دیگر اصلا نمیتوانستم اینکار را بکنم...اوضاع همه چیز در هم پیچیده شده بود...
۱.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.