kooki👿
🕸️part 31🕸️
🕷️kooki🕷️
کوک:ب..باشه
سمت خونه رفتم بی واکنش در خونه رو باز کردم و سمت اتاق کوک رفتم🚶🏽♀️
رو اینه نوشته بود عاشقتم دوباره گریم گرفت و خودم رو روی تختش پرت کردم 🙍♀️
روبالشتیش بوی بدنش رو میداد 🧴
اونقد گریه کردم که تخت کامل خیس شده بود🧊
یهو صدای در اومد فهمیدم کوکیه و خودم رو به خواب زدم🛌🏻
کوک رفت تو اتاق من اما دید انجا نیستم اومد تو اتاق خودش و منو روی تختش دید 👀
اومد و ژاکتش رو بیرون اورد و روی تخت کنارم خوابید 🥱
منو توی بغلش کشید 🫂
از بغلش بیرون اومدم فهمید که بیدار شدم
کوک:بیب اون فقط همکارم بود و داست بهم عکس سگ نشون میداد اخه میخواستم واسه ماهگرد اشناییمون واست سگ بخرم🦮
ه.ی:اها بعد شما به سگ میخندی؟؟
کوک:اره یکی از سگا خیلی خنده دار بود
کوک فهمید تخت خیسه و من گریه کردم
لباش رو روی لبام گذاشت 💋
اما من هیچ واکنشی نشون ندادم
از تخت بلند شد که بره پیش پسرا
۴ساعت بعد ∅
داشتم اشپزی میکردم که یهو کوکی اومد خونه
کوک:سلام
اما جوابی نشنید
کوک:هنوز ناراحتی؟
منو از پشت بغل کرد و شروع به اواز خوندن کرد
به اشپزیم ادامه دادم اما در واقع داشتم به صدای بهشتیش گوش میدادم 👂👂🏻
نتونستم طاقت بیارم چرخیدم و لبام و روی لباش گذاشتم
لبخند خرگوشی زد
ه.ی:هنوز باهات قهرم
کوک بغلم کرد و سمت اتاق برد
ه.ی:کوک غذا میسوزه منو بزار پایین
به حرفام گوش نمیداد و فقط میخندید روی تخت انداختمش و خودم رو روش انداختم
کوک:بیب
ه.ی:هوم
کوک:عاشقتم
.......
تا پارت بعد بابای🥶💙
faityng baby💗🐽
🕷️kooki🕷️
کوک:ب..باشه
سمت خونه رفتم بی واکنش در خونه رو باز کردم و سمت اتاق کوک رفتم🚶🏽♀️
رو اینه نوشته بود عاشقتم دوباره گریم گرفت و خودم رو روی تختش پرت کردم 🙍♀️
روبالشتیش بوی بدنش رو میداد 🧴
اونقد گریه کردم که تخت کامل خیس شده بود🧊
یهو صدای در اومد فهمیدم کوکیه و خودم رو به خواب زدم🛌🏻
کوک رفت تو اتاق من اما دید انجا نیستم اومد تو اتاق خودش و منو روی تختش دید 👀
اومد و ژاکتش رو بیرون اورد و روی تخت کنارم خوابید 🥱
منو توی بغلش کشید 🫂
از بغلش بیرون اومدم فهمید که بیدار شدم
کوک:بیب اون فقط همکارم بود و داست بهم عکس سگ نشون میداد اخه میخواستم واسه ماهگرد اشناییمون واست سگ بخرم🦮
ه.ی:اها بعد شما به سگ میخندی؟؟
کوک:اره یکی از سگا خیلی خنده دار بود
کوک فهمید تخت خیسه و من گریه کردم
لباش رو روی لبام گذاشت 💋
اما من هیچ واکنشی نشون ندادم
از تخت بلند شد که بره پیش پسرا
۴ساعت بعد ∅
داشتم اشپزی میکردم که یهو کوکی اومد خونه
کوک:سلام
اما جوابی نشنید
کوک:هنوز ناراحتی؟
منو از پشت بغل کرد و شروع به اواز خوندن کرد
به اشپزیم ادامه دادم اما در واقع داشتم به صدای بهشتیش گوش میدادم 👂👂🏻
نتونستم طاقت بیارم چرخیدم و لبام و روی لباش گذاشتم
لبخند خرگوشی زد
ه.ی:هنوز باهات قهرم
کوک بغلم کرد و سمت اتاق برد
ه.ی:کوک غذا میسوزه منو بزار پایین
به حرفام گوش نمیداد و فقط میخندید روی تخت انداختمش و خودم رو روش انداختم
کوک:بیب
ه.ی:هوم
کوک:عاشقتم
.......
تا پارت بعد بابای🥶💙
faityng baby💗🐽
۷۴.۳k
۱۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.