pawn/پارت۱۷
از زبان تهیونگ:
ا/ت بهم پشت کرد و گفت: من میرم...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم... اشکام سرازیر شد... دونه دونه ی جملاتش مثل گلوله به قلبم اصابت کرد... تصمیم گرفتم بهش همه چیو بگم... بعدش از خودم دورش کنم...
از زبان ا/ت:
داشتم از آشپزخونه بیرون میرفتم... تهیونگ یه چیزی گفت... صداش ضعیف بود... گفتم شاید جملشو اشتباه شنیدم... برگشتم گفتم: چی؟
سرشو بلند کرد... اونم صورتش خیس اشک بود... دوباره تکرارش کرد...
-من به لوسمی لنفوسیتی حاد(سرطان خون) مبتلا شدم... نمیدونم زنده میمونم یا نه!
از زبان تهیونگ:
ا/ت و من جفتمون در سکوت داشتیم گریه میکردیم... دیگه ا/ت هم چیزی نمیگفت... خشکش زده بود و بهم نگاه میکرد... یهو احساس کردم صدای ماشین شنیدم... پاشدم از آشپزخونه بیرون رفتم... ا/ت تعجب زده بهم نگاه میکرد... بیرونو نگاه کردم دیدم ماشین سویوله... سریع برگشتم دست ا/ت رو گرفتم... گفتم: سویول اینجاس... نباید تو رو ببینه
ا/ت: چیکار کنم من؟
تهیونگ: از این در پشتی برو... یه موتور پشت ساختمونه... اونو بردار و برو... میتونی موتور برونی؟
ا/ت: آ..آره
تهیونگ: پس برو... بعدا یکیو میفرستم موتورو ازت بگیره... الان فقط سویول تورو نبینه...
داشت میرفت که دوباره دستشو گرفتم و تاکید کردم: ا/ت... خواهش میکنم... از اینجا برو! فقط برو... حالا دیگه دلیلمم میدونی...
دستشو از تو دستم کشید و رفت...
از زبان ا/ت: فعلا باید میرفتم... چون برادرش اومد دیگه نمیتونستم بمونم... یعنی واقعا تهیونگ عزیز من بیمار شده!!!!...نمیتونم باور کنم.... .
با موتور سیکلت تهیونگ برگشتم...نمیشد بزارم خانوادم اون موتور رو ببینن وگرنه بهم مشکوک میشدن...
شب...
از زبان دوهی:
ا/ت از صبح که برگشته خونه و با چشمای اشک آلود دیدمش رفته تو اتاقش و در رو روی خودش قفل کرده... خیلی نگرانشم... دیگه این همه سال این شکلی دیدنش برام کافیه! نمیتونم دیگه تحمل کنم دخترم جلوی چشمم نابود بشه...
دیشب که خونه نبود نتونستم پلک روی هم بزارم... تا صبح بیدار بودم... مینهو خیلی ازش عصبانی بود... و در کنارش نگرانشم بود...
حالا مینهو برگشته... سراغ ا/ت رو ازم گرفت... بهش گفتم توی اتاقشه... اونم رفت به طرف اتاقش... چون با چهره ی عصبانی رفت نگران شدم... دنبالش رفتم... در اتاق ا/ت رو زد و وارد شد... ا/ت دراز کشیده بود... از جاش پرید... مینهو رفت سمتش... به ا/ت گفت: بلند شو و بایست!
ا/ت نگاهی به من انداخت و پاشد ایستاد... مینهو پرسید: دیشب چرا خونه نیومدی؟
ا/ت سرشو پایین انداخت... مینهو دوباره گفت: با توام!!!
ا/ت: مگه بود و نبود من فرقیم داره؟
در کمال ناباوری مینهو دستشو بالا برد و به
ا/ت سیلی محکمی زد... انقد محکم که ا/ت افتاد روی تختش... جیغ کشیدم و گفتم: مینهو چیکار میکنیییی؟؟؟
مینهو رو به من گفت: هفت ساله دارم این رفتاراشو تحمل میکنم... هفت ساله دارم میگم درست نیست باهاش لج کنم و حالشو بدتر کنم... با همه بی ادبیاش... همه ی عصیانگری هاش... همه سرپیچی هاش کنار اومدم... تو تمام عمرم یک بارم بهش سیلی نزدم... قبلا هرکاری میکرد حداقل شب میومد خونه... ولی حالا دیگه شبام خونه نمیاد...
بعدش رو به ا/ت کرد و گفت: هیچوقت این کارتو تکرار نکن!!!
و بعد از اتاق بیرون رفت...
کنار ا/ت نشستم... از روی تخت بلندش کردم و صورتشو تو دستم گرفتم... داشت مثل ابر بهار گریه میکرد... گوشه لبش خون میومد و صورتش از سیلی سرخ شده بود... دستمو کشیدم رو گونه ی لطیفش و گفتم: بمیرم من... خیلی درد داشت؟
وسط گریه لبخند تلخی زد و گفت: نه... جای سیلی درد نداشت... قلبم درد میکنه اوما...
بغلش کردم و کلی باهاش گریه کردم... منم توی ناراحت کردن دخترم توی این سالها سهم کمی نداشتم... ازش خجالت میکشم!! ...
از زبان ا/ت:
دیشب انقد گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد... وقتی صبح بیدار شدم سرم خیلی درد میکرد...ولی باید دوباره میرفتم پیش تهیونگ!
پاشدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم... رفتم پایین... خدمتکار میز صبحانه رو آماده کرده بود... کمی صبحانه خوردم و میخواستم برم بیرون که مادرم از پشت سر صدام زد:
ا/ت... کجا میری عزیزم؟
ا/ت: کار دارم... باید برم...
-چاگیا... به من بگو کجا میری که خودم بتونم مینهو رو توجیه کنم... من اگه بدونم تو کجا میری نمیذارم کسی اذیتت کنه ... من که دشمنت نیستم
ا/ت: قضیش مفصله... اینطوری نمیشه گفت... فعلا فقط مطمئن باشین میرم پیش یه دوست قدیمی... خواهش میکنم نگرانم نشین...
از زبان تهیونگ:
دیروز با سویول برگشتم خونه... حالا دوباره امروز صبح میرم ویلای ساحل... اونجا حالم بهتره... ا/ت هم دیگه نمیاد... چون ردش کردم...
از زبان ا/ت:
جلوی ویلای تهیونگ بودم... اما خونه نبود... منتظرش موندم...
ا/ت بهم پشت کرد و گفت: من میرم...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم... اشکام سرازیر شد... دونه دونه ی جملاتش مثل گلوله به قلبم اصابت کرد... تصمیم گرفتم بهش همه چیو بگم... بعدش از خودم دورش کنم...
از زبان ا/ت:
داشتم از آشپزخونه بیرون میرفتم... تهیونگ یه چیزی گفت... صداش ضعیف بود... گفتم شاید جملشو اشتباه شنیدم... برگشتم گفتم: چی؟
سرشو بلند کرد... اونم صورتش خیس اشک بود... دوباره تکرارش کرد...
-من به لوسمی لنفوسیتی حاد(سرطان خون) مبتلا شدم... نمیدونم زنده میمونم یا نه!
از زبان تهیونگ:
ا/ت و من جفتمون در سکوت داشتیم گریه میکردیم... دیگه ا/ت هم چیزی نمیگفت... خشکش زده بود و بهم نگاه میکرد... یهو احساس کردم صدای ماشین شنیدم... پاشدم از آشپزخونه بیرون رفتم... ا/ت تعجب زده بهم نگاه میکرد... بیرونو نگاه کردم دیدم ماشین سویوله... سریع برگشتم دست ا/ت رو گرفتم... گفتم: سویول اینجاس... نباید تو رو ببینه
ا/ت: چیکار کنم من؟
تهیونگ: از این در پشتی برو... یه موتور پشت ساختمونه... اونو بردار و برو... میتونی موتور برونی؟
ا/ت: آ..آره
تهیونگ: پس برو... بعدا یکیو میفرستم موتورو ازت بگیره... الان فقط سویول تورو نبینه...
داشت میرفت که دوباره دستشو گرفتم و تاکید کردم: ا/ت... خواهش میکنم... از اینجا برو! فقط برو... حالا دیگه دلیلمم میدونی...
دستشو از تو دستم کشید و رفت...
از زبان ا/ت: فعلا باید میرفتم... چون برادرش اومد دیگه نمیتونستم بمونم... یعنی واقعا تهیونگ عزیز من بیمار شده!!!!...نمیتونم باور کنم.... .
با موتور سیکلت تهیونگ برگشتم...نمیشد بزارم خانوادم اون موتور رو ببینن وگرنه بهم مشکوک میشدن...
شب...
از زبان دوهی:
ا/ت از صبح که برگشته خونه و با چشمای اشک آلود دیدمش رفته تو اتاقش و در رو روی خودش قفل کرده... خیلی نگرانشم... دیگه این همه سال این شکلی دیدنش برام کافیه! نمیتونم دیگه تحمل کنم دخترم جلوی چشمم نابود بشه...
دیشب که خونه نبود نتونستم پلک روی هم بزارم... تا صبح بیدار بودم... مینهو خیلی ازش عصبانی بود... و در کنارش نگرانشم بود...
حالا مینهو برگشته... سراغ ا/ت رو ازم گرفت... بهش گفتم توی اتاقشه... اونم رفت به طرف اتاقش... چون با چهره ی عصبانی رفت نگران شدم... دنبالش رفتم... در اتاق ا/ت رو زد و وارد شد... ا/ت دراز کشیده بود... از جاش پرید... مینهو رفت سمتش... به ا/ت گفت: بلند شو و بایست!
ا/ت نگاهی به من انداخت و پاشد ایستاد... مینهو پرسید: دیشب چرا خونه نیومدی؟
ا/ت سرشو پایین انداخت... مینهو دوباره گفت: با توام!!!
ا/ت: مگه بود و نبود من فرقیم داره؟
در کمال ناباوری مینهو دستشو بالا برد و به
ا/ت سیلی محکمی زد... انقد محکم که ا/ت افتاد روی تختش... جیغ کشیدم و گفتم: مینهو چیکار میکنیییی؟؟؟
مینهو رو به من گفت: هفت ساله دارم این رفتاراشو تحمل میکنم... هفت ساله دارم میگم درست نیست باهاش لج کنم و حالشو بدتر کنم... با همه بی ادبیاش... همه ی عصیانگری هاش... همه سرپیچی هاش کنار اومدم... تو تمام عمرم یک بارم بهش سیلی نزدم... قبلا هرکاری میکرد حداقل شب میومد خونه... ولی حالا دیگه شبام خونه نمیاد...
بعدش رو به ا/ت کرد و گفت: هیچوقت این کارتو تکرار نکن!!!
و بعد از اتاق بیرون رفت...
کنار ا/ت نشستم... از روی تخت بلندش کردم و صورتشو تو دستم گرفتم... داشت مثل ابر بهار گریه میکرد... گوشه لبش خون میومد و صورتش از سیلی سرخ شده بود... دستمو کشیدم رو گونه ی لطیفش و گفتم: بمیرم من... خیلی درد داشت؟
وسط گریه لبخند تلخی زد و گفت: نه... جای سیلی درد نداشت... قلبم درد میکنه اوما...
بغلش کردم و کلی باهاش گریه کردم... منم توی ناراحت کردن دخترم توی این سالها سهم کمی نداشتم... ازش خجالت میکشم!! ...
از زبان ا/ت:
دیشب انقد گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد... وقتی صبح بیدار شدم سرم خیلی درد میکرد...ولی باید دوباره میرفتم پیش تهیونگ!
پاشدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم... رفتم پایین... خدمتکار میز صبحانه رو آماده کرده بود... کمی صبحانه خوردم و میخواستم برم بیرون که مادرم از پشت سر صدام زد:
ا/ت... کجا میری عزیزم؟
ا/ت: کار دارم... باید برم...
-چاگیا... به من بگو کجا میری که خودم بتونم مینهو رو توجیه کنم... من اگه بدونم تو کجا میری نمیذارم کسی اذیتت کنه ... من که دشمنت نیستم
ا/ت: قضیش مفصله... اینطوری نمیشه گفت... فعلا فقط مطمئن باشین میرم پیش یه دوست قدیمی... خواهش میکنم نگرانم نشین...
از زبان تهیونگ:
دیروز با سویول برگشتم خونه... حالا دوباره امروز صبح میرم ویلای ساحل... اونجا حالم بهتره... ا/ت هم دیگه نمیاد... چون ردش کردم...
از زبان ا/ت:
جلوی ویلای تهیونگ بودم... اما خونه نبود... منتظرش موندم...
۲۵.۹k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.