پارت 44
بند حوله رو محکم بستم و از حموم بیرون اومدم
جیمین جلوی آینه وایستاده بود و داشت به موهاش سشوار
می کشید.
بهش نزدیک شدم و اشاره کردم روی صندلی میز من بشینه.
جیمین که نشست، سشوار رو ازش گرفتم شروع به خشک
کردن موهاش کردم.
یه حوله فقط دور کمرش بود.
دستم رو بین موهاش کشیدم و سشوار رو تکون دادم.
از تو آینه به جیمین نگاه کردم که با نگاه خاصی خیره بهم بود،
نگاهش رو با یک لبخند جواب دادم.
دوباره حواسم رو به موهاش دادم، موهاش که خشک شد،
سشوار رو خواموش کردم و روی میز گذاشتم.
جیمین بلند شد و گفت:
جیمین:حالا تو بشین من موهات رو خشک کنم.
سر تکون دادم و نشستم که شروع به خشک کردن موهام شد.
چشم هام رو از لذت بستم. دستش توی موهام و باد گرم سشوار
آرامش عجیبی بهم میداد.
نمیدونم چقدر توی اون دنیا بودم که با بوسهای روی کتفم، ازفکر بیرون اومدم و به جیمین نگاه کردم.
جیمین : خب، بلند شو لباس بپوش تا بریم شام.
باشه ای گفتم بلند شدم
به سمت کمد رفتم، خواستم حولهم رو باز کنم، با دیدن جیمین که با
نیش باز که داره نگاهم میکنه، دست کشیدم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
ت: جیمین میشه چند دقیقه نگاهم نکنی؟
جیمین با همون نیش باز گفت:
جیمین :چرا بیبی ؟
کلافه پ وفی کشیدم و گفتم:
ت: میخوام لباس بپوشم، خودت هم باید بپوشی.
جیمین: خب تو لباست رو بپوش، من چیکارت دارم؟
پام رو محکم به زمین کوبیدم و غریدم:
ت:وقتی تو اینجوری داری نگاهم میکنی، چطور بپوشم؟!
جیمین:بهم نزدیک شد و یک دستش رو انداخت پشت کمرم و با
شیطنت گفت:
جیمین :ت عشقم، چی رو میخوای از من قایم کنی؟ من که چیزی
رو که نباید دید، رو دیدم.
با شنیدن حرفش، جیغ بلندی کشیدم و با دستهام به عقب هولش
دادم، لباسهام رو چنگ زدم، خواستم برم تو حموم که با حرفی
که زد وایسادم عصبی برگشتم سمتش
جیمین: اوممم بیبیم چه بدنی داره
»اومم« رو جوری کشیده گفت که با عصبانیت نگاهش کردم.
از عصبانیت و حرص نفسم بالا نمیاوومد، سعی کردم
خونسردی خودم رو حفظ کنم و بیتوجه بهش داخل حموم شدم.
لباسهام رو عوض کردم، از حموم بیرون اومدم و همراه جیمین
به پایین رفتیم تا شام بخوریم.
]لیا [
لیا:خوبه، فردا عکسها رو برام بفرست.
*: چشم خانوم.
تماس رو قطع کردم و با لبخند رو به گوشی خیره شدم.
خوبه، ببینم ایندفعه چکار میکنی جیمین خان!
لبهام رو جمع کردم، تو مخاطبین رفتم و دنبال کای گشتم،
پیداش که کردم تماس رو وصل کردم
کای:اوووو ببین کی زنگ زده لیا!
لیا:ببند!
کای: وای نگفته بودی عصابت سگیه؟
لیا: کای نزار دهنم باز شه!
کای:اوکی، حاال چی شده به ما زنگ زدی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
لیا:میخوام برام یه سری عکس درست کنی.
کای :توشاپ یا ظاهر؟
لیا:فتوشاپ.
کای:حله فردا بیا خونه.
لیا:اوکی. امانتی که پیشت داشتم حل شد؟
کای:آره دختر!
لیا:خوبه، فردا میبینمت.
و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم، قطع کردم.
]جیمین[
یواش روی تخت گذاشتمش و ملحفه رو روش کشیدم.
فکر کنم به خاطر قرصها باشه که هی خوابش میاد.
به سمت میزم رفتم، لپتاپ و برگهها رو برداشتم و کلید برق
رو زدم.
روی تخت نشستم، خم شدم و آباژور رو روشن کردم، به تاج
تخت ت کیه دادم و شروع به کار کردم.
این مدت از دانشگاه خیلی غافل مونده بودم و باید رسیدگی
می کردم.
داشتم کارها رو انجام میدادم که صدای گوشیم بلند شد، سریع بلند شدم، برش داشتم و از اتاق بیرون زدم
جیمین:بله؟
سوهو: سلام جیمین !
با شنیدن صدای سوهو، با تعجب گفتم:
جیمین: سوهو واقعا تویی؟
سوهو با لحن دلخوری گفت:
- دستت درد نکنه جیمین خان! دوست دوران دانشگاهت رو
فراموش کردی؟
سریع گفتم:
جیمین:سوهو مگه میشه؟ فقط یکم مشغله داشتم، بهخاطر اونه، حالا
بگذریم، بگو ببینم چطور شد یادی از ما کردی؟
سوهو:راستش تو که زنگ نمیزنی، من هم زنگ زدم یه احوال
پرسی کنم هم دعوتت کنم به جشن عروسیم.
با تعجب گفتم:
جیمین: اوه، پسر نگو که داری ازدواج میکنی؟
سوهو قهقهه ای زد و گفت:
سوهو:آره جناب خوش خیال
جیمین: تبریک میگم
سوهو:ممنونم خب میای دیگه مگه نه؟
جیمین: مگه میشه عروسی بهترین رفیقم نیام؟
سوهو: نوچ نمیشه
جیمین جلوی آینه وایستاده بود و داشت به موهاش سشوار
می کشید.
بهش نزدیک شدم و اشاره کردم روی صندلی میز من بشینه.
جیمین که نشست، سشوار رو ازش گرفتم شروع به خشک
کردن موهاش کردم.
یه حوله فقط دور کمرش بود.
دستم رو بین موهاش کشیدم و سشوار رو تکون دادم.
از تو آینه به جیمین نگاه کردم که با نگاه خاصی خیره بهم بود،
نگاهش رو با یک لبخند جواب دادم.
دوباره حواسم رو به موهاش دادم، موهاش که خشک شد،
سشوار رو خواموش کردم و روی میز گذاشتم.
جیمین بلند شد و گفت:
جیمین:حالا تو بشین من موهات رو خشک کنم.
سر تکون دادم و نشستم که شروع به خشک کردن موهام شد.
چشم هام رو از لذت بستم. دستش توی موهام و باد گرم سشوار
آرامش عجیبی بهم میداد.
نمیدونم چقدر توی اون دنیا بودم که با بوسهای روی کتفم، ازفکر بیرون اومدم و به جیمین نگاه کردم.
جیمین : خب، بلند شو لباس بپوش تا بریم شام.
باشه ای گفتم بلند شدم
به سمت کمد رفتم، خواستم حولهم رو باز کنم، با دیدن جیمین که با
نیش باز که داره نگاهم میکنه، دست کشیدم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
ت: جیمین میشه چند دقیقه نگاهم نکنی؟
جیمین با همون نیش باز گفت:
جیمین :چرا بیبی ؟
کلافه پ وفی کشیدم و گفتم:
ت: میخوام لباس بپوشم، خودت هم باید بپوشی.
جیمین: خب تو لباست رو بپوش، من چیکارت دارم؟
پام رو محکم به زمین کوبیدم و غریدم:
ت:وقتی تو اینجوری داری نگاهم میکنی، چطور بپوشم؟!
جیمین:بهم نزدیک شد و یک دستش رو انداخت پشت کمرم و با
شیطنت گفت:
جیمین :ت عشقم، چی رو میخوای از من قایم کنی؟ من که چیزی
رو که نباید دید، رو دیدم.
با شنیدن حرفش، جیغ بلندی کشیدم و با دستهام به عقب هولش
دادم، لباسهام رو چنگ زدم، خواستم برم تو حموم که با حرفی
که زد وایسادم عصبی برگشتم سمتش
جیمین: اوممم بیبیم چه بدنی داره
»اومم« رو جوری کشیده گفت که با عصبانیت نگاهش کردم.
از عصبانیت و حرص نفسم بالا نمیاوومد، سعی کردم
خونسردی خودم رو حفظ کنم و بیتوجه بهش داخل حموم شدم.
لباسهام رو عوض کردم، از حموم بیرون اومدم و همراه جیمین
به پایین رفتیم تا شام بخوریم.
]لیا [
لیا:خوبه، فردا عکسها رو برام بفرست.
*: چشم خانوم.
تماس رو قطع کردم و با لبخند رو به گوشی خیره شدم.
خوبه، ببینم ایندفعه چکار میکنی جیمین خان!
لبهام رو جمع کردم، تو مخاطبین رفتم و دنبال کای گشتم،
پیداش که کردم تماس رو وصل کردم
کای:اوووو ببین کی زنگ زده لیا!
لیا:ببند!
کای: وای نگفته بودی عصابت سگیه؟
لیا: کای نزار دهنم باز شه!
کای:اوکی، حاال چی شده به ما زنگ زدی؟
هوفی کشیدم و گفتم:
لیا:میخوام برام یه سری عکس درست کنی.
کای :توشاپ یا ظاهر؟
لیا:فتوشاپ.
کای:حله فردا بیا خونه.
لیا:اوکی. امانتی که پیشت داشتم حل شد؟
کای:آره دختر!
لیا:خوبه، فردا میبینمت.
و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم، قطع کردم.
]جیمین[
یواش روی تخت گذاشتمش و ملحفه رو روش کشیدم.
فکر کنم به خاطر قرصها باشه که هی خوابش میاد.
به سمت میزم رفتم، لپتاپ و برگهها رو برداشتم و کلید برق
رو زدم.
روی تخت نشستم، خم شدم و آباژور رو روشن کردم، به تاج
تخت ت کیه دادم و شروع به کار کردم.
این مدت از دانشگاه خیلی غافل مونده بودم و باید رسیدگی
می کردم.
داشتم کارها رو انجام میدادم که صدای گوشیم بلند شد، سریع بلند شدم، برش داشتم و از اتاق بیرون زدم
جیمین:بله؟
سوهو: سلام جیمین !
با شنیدن صدای سوهو، با تعجب گفتم:
جیمین: سوهو واقعا تویی؟
سوهو با لحن دلخوری گفت:
- دستت درد نکنه جیمین خان! دوست دوران دانشگاهت رو
فراموش کردی؟
سریع گفتم:
جیمین:سوهو مگه میشه؟ فقط یکم مشغله داشتم، بهخاطر اونه، حالا
بگذریم، بگو ببینم چطور شد یادی از ما کردی؟
سوهو:راستش تو که زنگ نمیزنی، من هم زنگ زدم یه احوال
پرسی کنم هم دعوتت کنم به جشن عروسیم.
با تعجب گفتم:
جیمین: اوه، پسر نگو که داری ازدواج میکنی؟
سوهو قهقهه ای زد و گفت:
سوهو:آره جناب خوش خیال
جیمین: تبریک میگم
سوهو:ممنونم خب میای دیگه مگه نه؟
جیمین: مگه میشه عروسی بهترین رفیقم نیام؟
سوهو: نوچ نمیشه
۹.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.