𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁷
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁷
chapter②
ویو ات
روی تخت دراز کشیدم و به پهلو آروم چشمام رو بستم هنوز هیچی از بچگیم تغییر و عوض نشده هنوزم زیر ۵ دقیقه زود خوابم میبره هنوزم فوبیای رعد و برق دارم....
اوف سرده... البته معلومه با این کراپی که ب.دنم رو نیمه باز نشون میده بایدم سردم بشه پتویی که از جنس پشم شیشه بود نه مثل پر قو رو روی ب.دنم کشیدم... این پتو همیشه بهم کمک میکنه زودتر بخوابم بالشتم رو برگردوندم و بعد از گرم شدن جام خوابم برد...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~★
با برخورد نور آتشین خورشید از لای پنجره از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت میز آرایش رفتم و شونم رو برداشتم و موهای شلاقی ام رو شونه کردم همه چیز عادی بود تا اینکه برنگشته بودم زمانی که برگشتم با لکههای بزرگی از خ.ون که از زیر در اتاقم داره وارد اتاقم میشد مواجه شدم اولش نترسیدم گفتم شاید یکی از تمرینهای کوکه رفتم و با کمال شجاعت درو باز کردم راهروی طولانی اتاقم که کنار اتاقم به اتاق کوک وصل بود از لکههای بزرک و تیکه تیکه خ.ون شده بود... کمی ترسیدم رفتم و در اتاق کوک رو زدم جوابی نداد خم خم شدم و از زیر در به اتاق نگاه کردم لکههای خ.ون با فشار به لباسام پاشید... با سرعت به عقب کشیده شدم ترسیده بودم خیلی...
بلند شدم و با تمام توان به در میکوبیدم...
ات: کوک...کوکک*داد*
ناگهان در خود به خود و آروم با صدای جیرجیر در باز شد...
ات: کو..ک*ترس*
آروم وارد اتاق شدم با بدترین و ترسناکترین صحنه زندگیم مواجه شدم
کوک: فرار کن*آروم*
دو نفر یکی زن و یه مرد به سر کوک اسلحه گرفته بودند زنه تمام بدنش سوخته بود و مرد همه جای صورتش خ.ونی...
ات: کو..کی
کوک: فرار کن*داد*
با دادی که سرم کشید سریع از اتاق خارج شدم اما زنه دنبالم کرد اونقدر فرار کردم تا به انتهای راهرو رسیدم...
---:*خنده بلند ترسناک*
ات: نه...لطفا..نه.*ترس*
غرق در عرق و با تپش قلب زیادی از خواب پریدم:/
بلند شدم و با تمام سرعت به سمت در اتاقم رفتم اما قبل از باز کردن در به ساعت نگاهی انداختم
"۳:۲۵ نصفه شب/صبح"
سریع در اتاقمو باز کردم و به راهرو هم نگاهی انداختم خبری از خ.ون نبود... رفتم و زیر چشمی اتاق کوک نگاه کردم خوابیده بود منم که صدای تپش قلبم مهلت و اجازه آروم شدن بهم نمیداد...
آروم درو باز کردم دیگه در جیرجیر نمیکرد
کوک به پهلو خوابیده بود...
رفتم روی تخت و خودم رو تو بغلش جا دادم نفس زدن اجازه نمیداد درست عملیات دم و بازدم رو انجام بدم...
chapter②
ویو ات
روی تخت دراز کشیدم و به پهلو آروم چشمام رو بستم هنوز هیچی از بچگیم تغییر و عوض نشده هنوزم زیر ۵ دقیقه زود خوابم میبره هنوزم فوبیای رعد و برق دارم....
اوف سرده... البته معلومه با این کراپی که ب.دنم رو نیمه باز نشون میده بایدم سردم بشه پتویی که از جنس پشم شیشه بود نه مثل پر قو رو روی ب.دنم کشیدم... این پتو همیشه بهم کمک میکنه زودتر بخوابم بالشتم رو برگردوندم و بعد از گرم شدن جام خوابم برد...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~★
با برخورد نور آتشین خورشید از لای پنجره از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت میز آرایش رفتم و شونم رو برداشتم و موهای شلاقی ام رو شونه کردم همه چیز عادی بود تا اینکه برنگشته بودم زمانی که برگشتم با لکههای بزرگی از خ.ون که از زیر در اتاقم داره وارد اتاقم میشد مواجه شدم اولش نترسیدم گفتم شاید یکی از تمرینهای کوکه رفتم و با کمال شجاعت درو باز کردم راهروی طولانی اتاقم که کنار اتاقم به اتاق کوک وصل بود از لکههای بزرک و تیکه تیکه خ.ون شده بود... کمی ترسیدم رفتم و در اتاق کوک رو زدم جوابی نداد خم خم شدم و از زیر در به اتاق نگاه کردم لکههای خ.ون با فشار به لباسام پاشید... با سرعت به عقب کشیده شدم ترسیده بودم خیلی...
بلند شدم و با تمام توان به در میکوبیدم...
ات: کوک...کوکک*داد*
ناگهان در خود به خود و آروم با صدای جیرجیر در باز شد...
ات: کو..ک*ترس*
آروم وارد اتاق شدم با بدترین و ترسناکترین صحنه زندگیم مواجه شدم
کوک: فرار کن*آروم*
دو نفر یکی زن و یه مرد به سر کوک اسلحه گرفته بودند زنه تمام بدنش سوخته بود و مرد همه جای صورتش خ.ونی...
ات: کو..کی
کوک: فرار کن*داد*
با دادی که سرم کشید سریع از اتاق خارج شدم اما زنه دنبالم کرد اونقدر فرار کردم تا به انتهای راهرو رسیدم...
---:*خنده بلند ترسناک*
ات: نه...لطفا..نه.*ترس*
غرق در عرق و با تپش قلب زیادی از خواب پریدم:/
بلند شدم و با تمام سرعت به سمت در اتاقم رفتم اما قبل از باز کردن در به ساعت نگاهی انداختم
"۳:۲۵ نصفه شب/صبح"
سریع در اتاقمو باز کردم و به راهرو هم نگاهی انداختم خبری از خ.ون نبود... رفتم و زیر چشمی اتاق کوک نگاه کردم خوابیده بود منم که صدای تپش قلبم مهلت و اجازه آروم شدن بهم نمیداد...
آروم درو باز کردم دیگه در جیرجیر نمیکرد
کوک به پهلو خوابیده بود...
رفتم روی تخت و خودم رو تو بغلش جا دادم نفس زدن اجازه نمیداد درست عملیات دم و بازدم رو انجام بدم...
۱۵.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.