پارت 5
پارت 5
یونجون:مگه بهتون نگفتم نزارین کسی وارد اون خونه بشه. پس شما ها چه غلطی میکنین؟( عصبانی)سوبین:فکر کنم دقیقا همون شبی که تو ماموریت بودیم وارد اونجا شده.. یونجون کلافه موهایش را چنگ زد.. کای:الان چیکار کنیم؟ یونجون:میدزدیمش... کای:چی؟ یونجون:گفتم میدزدیمش.. کای:یونجون، مطمعنی؟ یونجون:راه دیگه ای به ذهنت میرسه؟ کای:... نه یونجون:فردا شب، همین ساعت، خودم میرم، تنها.. کای:چرا تنها؟ یونجون:باید بهت بگم؟ کای:خب... نه... به همین ترتیب یونجون اماده شد تا کسی که جرعت نفوذ به ان خانه را پیدا کرده بدزدد... کل شب را به ان خانه فکر کرد.. خانه ای که 7 سال میشد دیگر سراغش نرفته بود.. خانه ای که حالا قرار بود سرنوشتش را زیر رو کند...
ویوی بومگیو:
شب بود.. ولی خواب به چشمام نمیومد... رو تخت نشسته بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم... که یکدفعه احساس کردم صدایی اومد و بعد دیگه هیچی نفهمیدم...
ویوی یونجون:
به خونه رسیدم... مثل همیشه بود.. ترسناک، خالی، بیروح... من نمیدونم این ادم چجوری جرعت کرده بیاد اینجا، اینجا هیچی نداره، حتا نوری برای روشنایی... وارد شدم، با اولین قدم ذهنم پر شد از خاطره های خوب و بدم تو این خونه... که بیشترشون بد بود... خوباشون تا زمانی بود که مادرم زنده بود، بعد مرگ مادرم، شادی و نشاط این خونه هم مرد، لبخند تک تک افراد این خونه ازبین رفت... و از این خونه چیزی جز یه خرابه نموند...
یونجون:مگه بهتون نگفتم نزارین کسی وارد اون خونه بشه. پس شما ها چه غلطی میکنین؟( عصبانی)سوبین:فکر کنم دقیقا همون شبی که تو ماموریت بودیم وارد اونجا شده.. یونجون کلافه موهایش را چنگ زد.. کای:الان چیکار کنیم؟ یونجون:میدزدیمش... کای:چی؟ یونجون:گفتم میدزدیمش.. کای:یونجون، مطمعنی؟ یونجون:راه دیگه ای به ذهنت میرسه؟ کای:... نه یونجون:فردا شب، همین ساعت، خودم میرم، تنها.. کای:چرا تنها؟ یونجون:باید بهت بگم؟ کای:خب... نه... به همین ترتیب یونجون اماده شد تا کسی که جرعت نفوذ به ان خانه را پیدا کرده بدزدد... کل شب را به ان خانه فکر کرد.. خانه ای که 7 سال میشد دیگر سراغش نرفته بود.. خانه ای که حالا قرار بود سرنوشتش را زیر رو کند...
ویوی بومگیو:
شب بود.. ولی خواب به چشمام نمیومد... رو تخت نشسته بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم... که یکدفعه احساس کردم صدایی اومد و بعد دیگه هیچی نفهمیدم...
ویوی یونجون:
به خونه رسیدم... مثل همیشه بود.. ترسناک، خالی، بیروح... من نمیدونم این ادم چجوری جرعت کرده بیاد اینجا، اینجا هیچی نداره، حتا نوری برای روشنایی... وارد شدم، با اولین قدم ذهنم پر شد از خاطره های خوب و بدم تو این خونه... که بیشترشون بد بود... خوباشون تا زمانی بود که مادرم زنده بود، بعد مرگ مادرم، شادی و نشاط این خونه هم مرد، لبخند تک تک افراد این خونه ازبین رفت... و از این خونه چیزی جز یه خرابه نموند...
۲.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.