Part[4]
Part[4]
_اول ما باید این دانشگاه گو*ه رو تموم کنیم!
یونگی پوس خندی زد و گفت:منو دست کم گرفتی؟
___مدتی بعد___
یونگی با سیگار توی دستش داخل بالکن ایستاده بود،هوسوک کنارش ایستاد.
یونگی همونطور ک ب پیش روش خیره شده بود گفت:هم دانشگاه میریم هم ب کارمون میرسیم،حالا چی؟
هوسوک شونه بالا انداخت وجواب داد:دیگ تو رئیس مایی!
یونگی خندید:ببین،من و تو باهم این دنیا رو زیر و رو میکنیم.
مگه نه؟
هوسوک سر تکون داد و خواست از سیگارا برداره ک یونگی محکم زد رو دستش:هوییی،نکش!
هوسوک اخم کردو با لج گفت:خب برای چی؟
برات خوب نیست.
هوسوک سیگار یونگی رو از لای لباش بیرون کشیدو با ناراحتی گفت:پس چرا خودت میکشی؟؟
تو وضعیتت از من بهتره؟یا چی؟
یونگی با سردی جواب داد:ب تو مربوط نیست!
هوسوک یونگی رو کوبید ب دیوار و فریاد زد:چ مرگته؟این چند روزه اخلاقت زیر رو شده.
برای چی داری همچی رو می پیچونی؟
همین فریاد کافی بود ک مقاوت یونگی بشکنه و اشکاش ب ارومی از چشماش ب گونه هاش راه پیدا کنم، با صدای لرزون گفت:هوسوک ...حالم خ خوب نیست.
از هرچی ک پیش رومه میترسم.
و بعد آروم زمین نشست.
هوسوک با دیدن اشکای یونگی عذاب وجدان گرفت،کاری کرد ک یونگی، که با ابهت ترین کسی بود ک می شناخت دقیقا جلوی چشمای خودش خورد شد.
صدای ضعیف یونگی رو شنید ک خطاب بهش میگفت:من متاسفم.
با همین سیگار آروم میشدم...
هوسوک کنارش نشست،بغلش کرد و گفت:هی،من معذرت میخوام.
نباید اون طور سرت داد میزدم،میدونم.
یونگی اروم سرش رو روی شونه های هوسوک گذاشت و گفت:خودم میدونم ک کشیدن این همه تو ی مدت کوتاه چقدر برام بد بود.
حتی نفس کشیدن هم داره کم کم برام سخت میشه
مین هو در بالکن و باز کرد و داخل شد،با دیدن وضعیت یونگی ترسید و جلو رفت:ح..حالت خوبه؟
یونگی سر تکون داد،هوسوک جای یونگی گفت:خستس.
مین هو دست رو روی پیشونی یونگی گذاشت:ی ذره تب داری.
میگم خدمتکارا اتاقت رو آماده کنن.
یونگی ب دو طرف سر تکون داد:ن لازم نیست،من حالم خوبه.
آجوما ها رو تو دردسر ننداز.
سیگارش رو برداشت اما تا خواست روشنش کنه...
_اول ما باید این دانشگاه گو*ه رو تموم کنیم!
یونگی پوس خندی زد و گفت:منو دست کم گرفتی؟
___مدتی بعد___
یونگی با سیگار توی دستش داخل بالکن ایستاده بود،هوسوک کنارش ایستاد.
یونگی همونطور ک ب پیش روش خیره شده بود گفت:هم دانشگاه میریم هم ب کارمون میرسیم،حالا چی؟
هوسوک شونه بالا انداخت وجواب داد:دیگ تو رئیس مایی!
یونگی خندید:ببین،من و تو باهم این دنیا رو زیر و رو میکنیم.
مگه نه؟
هوسوک سر تکون داد و خواست از سیگارا برداره ک یونگی محکم زد رو دستش:هوییی،نکش!
هوسوک اخم کردو با لج گفت:خب برای چی؟
برات خوب نیست.
هوسوک سیگار یونگی رو از لای لباش بیرون کشیدو با ناراحتی گفت:پس چرا خودت میکشی؟؟
تو وضعیتت از من بهتره؟یا چی؟
یونگی با سردی جواب داد:ب تو مربوط نیست!
هوسوک یونگی رو کوبید ب دیوار و فریاد زد:چ مرگته؟این چند روزه اخلاقت زیر رو شده.
برای چی داری همچی رو می پیچونی؟
همین فریاد کافی بود ک مقاوت یونگی بشکنه و اشکاش ب ارومی از چشماش ب گونه هاش راه پیدا کنم، با صدای لرزون گفت:هوسوک ...حالم خ خوب نیست.
از هرچی ک پیش رومه میترسم.
و بعد آروم زمین نشست.
هوسوک با دیدن اشکای یونگی عذاب وجدان گرفت،کاری کرد ک یونگی، که با ابهت ترین کسی بود ک می شناخت دقیقا جلوی چشمای خودش خورد شد.
صدای ضعیف یونگی رو شنید ک خطاب بهش میگفت:من متاسفم.
با همین سیگار آروم میشدم...
هوسوک کنارش نشست،بغلش کرد و گفت:هی،من معذرت میخوام.
نباید اون طور سرت داد میزدم،میدونم.
یونگی اروم سرش رو روی شونه های هوسوک گذاشت و گفت:خودم میدونم ک کشیدن این همه تو ی مدت کوتاه چقدر برام بد بود.
حتی نفس کشیدن هم داره کم کم برام سخت میشه
مین هو در بالکن و باز کرد و داخل شد،با دیدن وضعیت یونگی ترسید و جلو رفت:ح..حالت خوبه؟
یونگی سر تکون داد،هوسوک جای یونگی گفت:خستس.
مین هو دست رو روی پیشونی یونگی گذاشت:ی ذره تب داری.
میگم خدمتکارا اتاقت رو آماده کنن.
یونگی ب دو طرف سر تکون داد:ن لازم نیست،من حالم خوبه.
آجوما ها رو تو دردسر ننداز.
سیگارش رو برداشت اما تا خواست روشنش کنه...
۳.۸k
۱۱ مهر ۱۴۰۳