چه خواهد شد

چه خواهد شد



پارت ۴۵



ایلیا‌ با انتظار نگام کرد...فکر کنم منظورشو فهمیدم.... پا بلندی کردم تا بهش برسم و آروم لباشو بوسیدم....

ملینا : خوبه؟

ایلیا : .....

خم شد و محکم و پر از اشتیاق لبامو بوسید .... به دیوار چسبوندم و به کارش ادامه داد....

ایلیا : الان خوبه....

ملینا :.....

ایلیا : من دیگه باید برم.... می بینمت...

ملینا : باشه...منم امروز میرم خونه ی مامانم اینا احتمالا

ایلیا : آها باشه مراقب خودت باش....خدافظ

ملینا : تو هم همینطور....خدافظ


رفت و درو پشت سرش بستم .
گوشیمو برداشتم و به مامانم زنگ زدم...

یه بوق

دو بوق

سه بوق

چهار بوق

بالاخره جواب داد.....


ملینا: سلام مامان

مامان/م : سلام دخترم ... حالت چطوره؟ خوبین؟

ملینا : خوبم ممنون . شما خوبین؟

مامان/م : اره عزیزم ماهم خوبیم...چه خبر؟

ملینا : سلامتی....گفتم امروز بیام ببینمتون....

مامان/م : اره عزیزم بیا .... لیا دلش برات تنگ شده ماهم میخوایم باهات حرف بزنیم....


ملینا : اها باشه پس من تا یه ساعت دیگه میام

مامان/ م : باشه عزیزم بیا.... کاری نداری؟

ملینا : نه خدافظ .

مامان/م : خدافظ

.....

قبلا گذاشتم..

به دلایلی‌دوباره گذاشتمش...