گس لایتر/پارت ۱۲۵
جونگکوک و بایول به سمت خونه ی ایم داجونگ در حرکت بودن...
ذهن آشفته ی جونگکوک لحظه ای از خیالات پریشون فاصله نمیگرفت...لحظاتی پیش میومد که احساسات مختلفی رو با هم تجربه میکرد... درست مثل همین یک ساعت پیش که بایول خبر مشخص شدن جنسیت بچشون رو گفته بود...
اما هر دفعه که کمی احساساتی میشد به هر شیوه که ممکن بود روی خودش تسلط پیدا میکرد... هرگز نمیخواست از اهداف اصلی و موفقیتهای پیش رو فاصله بگیره... برای دستیابی به هدفش به بایول هم نیاز داشت... اون برگ برنده ای بود برای قدرتمند شدنش!....
بنابراین با وجود اینکه براش دشوار بود ولی گهگاهی باید به بایول محبت میکرد... به هرحال رُل بازی کردن رو خوب یاد گرفته بود!...
از سکوت بایول متعجب بود... پشت چراغ قرمز توقف کرد... عینک آفتابیش روی چشمش بود... به بایول نگاه کرد...
شیشه رو پایین داده بود و آرنجشو به اون تکیه داده بود... به بیرون خیره بود...
جونگکوک: ناراحتی؟
بایول: خودت چی فک میکنی؟
جونگکوک: هر وقت که بحثمون میشه آشفته میشم
بایول: ولی من از بحث کردنمون ناراحت نیستم... از اینکه جنسیت بچه رو بهت گفتم ولی یه کلمه نگفتی مودم خراب شد... یعنی یه ذرم خوشحال نشدی؟
جونگکوک: اون بچه ی منم هست... چطور ممکنه خوشحال نشم؟
بایول: درسته... من صبح ناراحتت کردم... ببخشید...
جونگکوک: فراموشش کن...
**********************************
جونگکوک توی خونه ی ایم داجونگ دنبال فرصت بود... برای اینکه بتونه توی اتاق کارش بره... و به گاوصندوق دسترسی پیدا کنه...
ساعتها با اهالی خونه وقت گذروند... هیچ علاقه ای به این وقت گذرونی ها نداشت... چون از نظرش فقط وقتش تلف میشد... برخلاف اون ، بایول خیلی خوشحال بود... محبتی که داجونگ به بایول داشت وصف نشدنی بود...
یون ها توی خونه نبود... هنوز به خونه نیومده بود... داجونگ از نابی در موردش پرسید... نابی در جواب گفت:
باهام تماس گرفت... گفت با دوستش بیرونه... به زودی میاد...
جونگکوک اطلاع داشت که اخیرا ایل دونگ تونسته به یون ها نفوذ کنه... و کمی از قبل روابطشون بهتر شده... با اینکه میدونست یون ها کجاس ولی چیزی به بقیه نگفت... سکوت کرد...
***********************************
بعد از صرف شام و سپری شدن ساعتی داجونگ گفت که خستس و قصد استراحت داره... جونگکوک مجبور بود انقدر صبر کنه تا بلاخره همه بخوابن...
خودش و بایول هم به اتاق خواب بایول رفتن...
ساعت از نیمه شب هم گذشت... جونگکوک چشماشو باز کرد... بعد از چک کردن بایول به آرومی پتوی روی خودشو کنار زد... خیلی آروم و بی سر و صدا سمت در رفت... وقتی پای در رسید دستگیره رو به پایین خم کرد... داخل راهرو هم تاریک بود... کسی بیدار نبود... بنابراین از اتاق بیرون اومد و در رو بست... به سمت اتاق کار داجونگ رفت... چندین بار اطرافشو چک کرد تا مطمئن بشه کسی اونو ندیده... در اتاق رو به آرومی باز کرد وارد اتاق شد... از اونجا که همه جا توی تاریکی مطلق بود چراغ گوشیشو داخل اتاق روشن کرد... جای گاوصندوق رو میدونست... توی کمد دیواری بزرگ اتاق بود... قبلا دیده بود که داجونگ اونجا سراغ گاوصندوقش رفته...
در کمد رو با احتیاط باز کرد... حالا گاوصندوق بزرگ روبروش بود... اطرافش بدنبال کلید اون گشت... ولی پیدا نشد... سمت میز کارش رفت... کشوها رو باز کرد...
بعد از کمی گشتن و کنکاش توی اتاق کلید رو پیدا کرد... اون رو توی قفل گاو صندوق زد تا مطمئن بشه کلید خودشه...
حالا از توی جیبش چیزاییکه همراه داشت رو بیرون آورد...
کمی خمیر که بچه ها از اون برای بازی استفاده میکنن رو همراه داشت... کلید رو توی خمیر فشار داد تا شکل کلید به خوبی توی خمیر نقش ببنده... بعد خمیر رو بدون دستکاری کردن با همون شکل توی پلاستیک کوچیکی گذاشت... و کلید رو سر جای خودش قرار داد... حالا نوبت رمز گاوصندوق بود! ...
میکروفن و ضبط صدای خیلی کوچیکی که همراه داشت رو بیرون آورد... اطراف گاوصندوق رو چک کرد و طوری که دیده نشه اون ها رو نصب کرد... با این کار صدای دکمه هایی که برای وارد کردن رمز وارد میشد ضبط میشد و فقط نیاز به رمز گشایی داشت...
بعد از اتمام کارش همه چیز رو به حالت اولیه برگردوند و بی صدا به اتاقش برگشت...
ذهن آشفته ی جونگکوک لحظه ای از خیالات پریشون فاصله نمیگرفت...لحظاتی پیش میومد که احساسات مختلفی رو با هم تجربه میکرد... درست مثل همین یک ساعت پیش که بایول خبر مشخص شدن جنسیت بچشون رو گفته بود...
اما هر دفعه که کمی احساساتی میشد به هر شیوه که ممکن بود روی خودش تسلط پیدا میکرد... هرگز نمیخواست از اهداف اصلی و موفقیتهای پیش رو فاصله بگیره... برای دستیابی به هدفش به بایول هم نیاز داشت... اون برگ برنده ای بود برای قدرتمند شدنش!....
بنابراین با وجود اینکه براش دشوار بود ولی گهگاهی باید به بایول محبت میکرد... به هرحال رُل بازی کردن رو خوب یاد گرفته بود!...
از سکوت بایول متعجب بود... پشت چراغ قرمز توقف کرد... عینک آفتابیش روی چشمش بود... به بایول نگاه کرد...
شیشه رو پایین داده بود و آرنجشو به اون تکیه داده بود... به بیرون خیره بود...
جونگکوک: ناراحتی؟
بایول: خودت چی فک میکنی؟
جونگکوک: هر وقت که بحثمون میشه آشفته میشم
بایول: ولی من از بحث کردنمون ناراحت نیستم... از اینکه جنسیت بچه رو بهت گفتم ولی یه کلمه نگفتی مودم خراب شد... یعنی یه ذرم خوشحال نشدی؟
جونگکوک: اون بچه ی منم هست... چطور ممکنه خوشحال نشم؟
بایول: درسته... من صبح ناراحتت کردم... ببخشید...
جونگکوک: فراموشش کن...
**********************************
جونگکوک توی خونه ی ایم داجونگ دنبال فرصت بود... برای اینکه بتونه توی اتاق کارش بره... و به گاوصندوق دسترسی پیدا کنه...
ساعتها با اهالی خونه وقت گذروند... هیچ علاقه ای به این وقت گذرونی ها نداشت... چون از نظرش فقط وقتش تلف میشد... برخلاف اون ، بایول خیلی خوشحال بود... محبتی که داجونگ به بایول داشت وصف نشدنی بود...
یون ها توی خونه نبود... هنوز به خونه نیومده بود... داجونگ از نابی در موردش پرسید... نابی در جواب گفت:
باهام تماس گرفت... گفت با دوستش بیرونه... به زودی میاد...
جونگکوک اطلاع داشت که اخیرا ایل دونگ تونسته به یون ها نفوذ کنه... و کمی از قبل روابطشون بهتر شده... با اینکه میدونست یون ها کجاس ولی چیزی به بقیه نگفت... سکوت کرد...
***********************************
بعد از صرف شام و سپری شدن ساعتی داجونگ گفت که خستس و قصد استراحت داره... جونگکوک مجبور بود انقدر صبر کنه تا بلاخره همه بخوابن...
خودش و بایول هم به اتاق خواب بایول رفتن...
ساعت از نیمه شب هم گذشت... جونگکوک چشماشو باز کرد... بعد از چک کردن بایول به آرومی پتوی روی خودشو کنار زد... خیلی آروم و بی سر و صدا سمت در رفت... وقتی پای در رسید دستگیره رو به پایین خم کرد... داخل راهرو هم تاریک بود... کسی بیدار نبود... بنابراین از اتاق بیرون اومد و در رو بست... به سمت اتاق کار داجونگ رفت... چندین بار اطرافشو چک کرد تا مطمئن بشه کسی اونو ندیده... در اتاق رو به آرومی باز کرد وارد اتاق شد... از اونجا که همه جا توی تاریکی مطلق بود چراغ گوشیشو داخل اتاق روشن کرد... جای گاوصندوق رو میدونست... توی کمد دیواری بزرگ اتاق بود... قبلا دیده بود که داجونگ اونجا سراغ گاوصندوقش رفته...
در کمد رو با احتیاط باز کرد... حالا گاوصندوق بزرگ روبروش بود... اطرافش بدنبال کلید اون گشت... ولی پیدا نشد... سمت میز کارش رفت... کشوها رو باز کرد...
بعد از کمی گشتن و کنکاش توی اتاق کلید رو پیدا کرد... اون رو توی قفل گاو صندوق زد تا مطمئن بشه کلید خودشه...
حالا از توی جیبش چیزاییکه همراه داشت رو بیرون آورد...
کمی خمیر که بچه ها از اون برای بازی استفاده میکنن رو همراه داشت... کلید رو توی خمیر فشار داد تا شکل کلید به خوبی توی خمیر نقش ببنده... بعد خمیر رو بدون دستکاری کردن با همون شکل توی پلاستیک کوچیکی گذاشت... و کلید رو سر جای خودش قرار داد... حالا نوبت رمز گاوصندوق بود! ...
میکروفن و ضبط صدای خیلی کوچیکی که همراه داشت رو بیرون آورد... اطراف گاوصندوق رو چک کرد و طوری که دیده نشه اون ها رو نصب کرد... با این کار صدای دکمه هایی که برای وارد کردن رمز وارد میشد ضبط میشد و فقط نیاز به رمز گشایی داشت...
بعد از اتمام کارش همه چیز رو به حالت اولیه برگردوند و بی صدا به اتاقش برگشت...
۱۹.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.