پرنس بی احساس
part:25
از زبان جونگ کوک
به سمت اتاق پدرم رفتم..تمام پله های قصر رو با بالاترین سرعت می دوییدم تا رسیدم به اتاقش
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که آروم باشم
در زدم و وارد شدم که گفت: او جونگ کوک پسرم
گفتم: پدر...چرا؟
با تعجب گفت: چیو چرا؟
داد زدم: ا/ت همون دختریه که پسرتون رو نجات داد همون دختره که وقتی داشتم توی آب خفه می شدم به دادم رسید پس چرا...چرا اینجوری اینکارو باهاش می کنی؟
پوزخندی زد و گفت: من بهت گفتم نزدیکش نشو
گفتم: من اصلا بهش نزدیک نشده بودم
خندید و گفت: نصفه شب...بردیش توی اتاقت جونگ کوک
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو ازمن میخوای مستقل باشم؟
ابروشو بالا انداخت و گفت: چی میگی جونگ کوک؟
داد زدم: ازم میخوای مستقل باشم و این کشور رو اداره کنم درحالی که تو مثل یه بچه کوچیک باهام برخورد می کنی؟
ادامه دادم: من ۲۶ سالمه اون بچه ۱۵ ساله نیستم که از قصر فرار می کرد اما...تو چطور انتظار داری درست شکل بگیرم؟
عصبی خندید و گفت: بسه جونگ کوک
سرمو بالا گرفتم و گفتم: به مردم بگو جئون جونگ کوک مرده
بلند شد و داد زد: میفهمی چی میگی؟
منم متقابلا داد زدم: آره میفهمم...من میمیرم و توهم از کارت پشیمون میشی..بدون ا/ت زندگی نمیکنم...
صورتش قرمز شده بود... مطمئنا هرگز فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم
ادامه دادم: فقط بهم بگو ا/ت کجاست...برش گردون ..خواهش می کنم ..
سرشو بین دستاش گذاشت و با اخم به فکر فرو رفت
گفت: اگه نزارم چی؟
نزاره؟معلومه..یا پیداش می کنم..یا بدون ا/ت زندگی نمی کنم
گفتم: من بدون اون وجود ندارم..پس اگه ازمن جداش کردی .. اونوقت منو یه مُرده بدون
از اتاقش بیرون رفتم و در رو با شتاب بستم
توی راهم مایا رو دیدم خواستم از کنارش رد شم و برم که بازومو گرفت و گفت: جونگ کوک لطفا آروم باش...ا/ت رو پیدا می کنیم
پوزخندی زدم و گفتم: من و تو هیچوقت خوشبخت نبودیم و نخواهیم بود ... حداقل تا وقتی با دستور پدر و مادرمون زندگی می کنیم ..
خیلی خب ...براتون می نویسم ولی نمیتونم خیلی تند تند پارت بزارم ... فقط و فقط هم بخاطر خودتونه چون دوستون دارم🙂
از زبان جونگ کوک
به سمت اتاق پدرم رفتم..تمام پله های قصر رو با بالاترین سرعت می دوییدم تا رسیدم به اتاقش
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که آروم باشم
در زدم و وارد شدم که گفت: او جونگ کوک پسرم
گفتم: پدر...چرا؟
با تعجب گفت: چیو چرا؟
داد زدم: ا/ت همون دختریه که پسرتون رو نجات داد همون دختره که وقتی داشتم توی آب خفه می شدم به دادم رسید پس چرا...چرا اینجوری اینکارو باهاش می کنی؟
پوزخندی زد و گفت: من بهت گفتم نزدیکش نشو
گفتم: من اصلا بهش نزدیک نشده بودم
خندید و گفت: نصفه شب...بردیش توی اتاقت جونگ کوک
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو ازمن میخوای مستقل باشم؟
ابروشو بالا انداخت و گفت: چی میگی جونگ کوک؟
داد زدم: ازم میخوای مستقل باشم و این کشور رو اداره کنم درحالی که تو مثل یه بچه کوچیک باهام برخورد می کنی؟
ادامه دادم: من ۲۶ سالمه اون بچه ۱۵ ساله نیستم که از قصر فرار می کرد اما...تو چطور انتظار داری درست شکل بگیرم؟
عصبی خندید و گفت: بسه جونگ کوک
سرمو بالا گرفتم و گفتم: به مردم بگو جئون جونگ کوک مرده
بلند شد و داد زد: میفهمی چی میگی؟
منم متقابلا داد زدم: آره میفهمم...من میمیرم و توهم از کارت پشیمون میشی..بدون ا/ت زندگی نمیکنم...
صورتش قرمز شده بود... مطمئنا هرگز فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم
ادامه دادم: فقط بهم بگو ا/ت کجاست...برش گردون ..خواهش می کنم ..
سرشو بین دستاش گذاشت و با اخم به فکر فرو رفت
گفت: اگه نزارم چی؟
نزاره؟معلومه..یا پیداش می کنم..یا بدون ا/ت زندگی نمی کنم
گفتم: من بدون اون وجود ندارم..پس اگه ازمن جداش کردی .. اونوقت منو یه مُرده بدون
از اتاقش بیرون رفتم و در رو با شتاب بستم
توی راهم مایا رو دیدم خواستم از کنارش رد شم و برم که بازومو گرفت و گفت: جونگ کوک لطفا آروم باش...ا/ت رو پیدا می کنیم
پوزخندی زدم و گفتم: من و تو هیچوقت خوشبخت نبودیم و نخواهیم بود ... حداقل تا وقتی با دستور پدر و مادرمون زندگی می کنیم ..
خیلی خب ...براتون می نویسم ولی نمیتونم خیلی تند تند پارت بزارم ... فقط و فقط هم بخاطر خودتونه چون دوستون دارم🙂
۲۳.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.