ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 14)
پدر کوک: پس این عالیه.... بهتره دیگه ات الان اماده بشی با جونگ کوک بری که پیشت هست الان
ات: چشم عمو جان ( بلند شد و رفت اتاقش درو بست و رفت تو دستشویی اتاقش و دستاشو شست)
ات: اه اه حالم بهم خورد ( با حوله خشک کرد و از دستشویی اومد بیرون) خدای من یعنی قراره بدتر از این کارا رو هم انجام بدیم؟! وای🫠
...
ات ویو
یه آرایش ساده کردم و لباسامو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین که عمو و بقیه رفته بودن و جئون فقط پایین بود که حتما منتظر من بوده
...
ات: جئون بریم ( سرد)
ویو ادمین
(کوک بدون حرفی بلند شد و رفت سمت ماشین و ات هم رفت دنبالش سوار شد و رفتن به سمت بازار و خرید کردن....کفش و جواهرات و.....گرفتن و نوبت رسید به لباس عروس که ات یه لباس عروس خودش انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو که بپوشتش ولی بندش لباس عروسش رو خودش نمیتونست ببنده)
...
ات: ( رو به آینه که پشتشو کرده بود و از پشت نگاه به آینه میکرد و سعی داشت بندشو ببنده) ای لعنتییی چرا نمیشه پس... حتما باید اون لعنتیو صدا کنم بیاد هوففف ( رفت سمت در و بازش کرد و گفت)
ات: میشه یه لحظه بیای ( سرد)
...
جونگ کوک ویو
داشتم لباس عروس هارو نگاه میکردم که دیدم ات داره صدام میکنه.... رفتم تو اتاق پرو که گفت...
...
ات: لطفا بیا این بند رو ببند من نتونستم خودم ببندمش
جونگ کوک: ( بدون حرفی رفت سمت ات و شونه گرفت و پشت ات رو گرفت سمت خودش و بند رو بست)
ات: ممنون....
جونگ کوک: ( یه نگاه به لباسش کرد و گفت) اینو نپوش
ات: چرا؟
جونگ کوک: چون جلوش یکم بازه الان خودم برات یدونه میارم ( از در رفت بیرون)
ات: عجب پرو هست.... مگه مهمه این یه ازدواج اجباریه اخه....اصلا به تو چه اخه لباسم چطوریه....هوففف
( بعد چند دقیقه اومد و لباس به ات داد و رفت بیرون و ات اونو پوشید که خیلی خوشش اومد.... کوک اومد تو اتاق)
جونگ کوک: قشنگه
ات: اوهوم
...
ویو ادمین
خلاصه بعدش رفتن کت شلوار برای کوک بگیرن که ات هم یدونه به سلیقه خودش انتخاب کرد و داد بهش و خریدارو تموم کردن و کوک ات رو رسوند خونه و ات با کمک شوگا خرید هارو برداشتن و کوک رفت و اونا هم رفتن تو عمارت
...
مادرشون: اوففف چقد خرید کردین دخترم
ات: اوهوم.... داداشی کمکم کن اینارو ببرم اتاقم
یونگی: باشه
( وسایل هارو بردن گذاشتن اتاق ات .... ات هم لباساشو عوض کرد و موبایلش برداشت و رفت تو هال که پدرش رفت سمت ات)
پدرشون: ات بیا ( یه کارت دستش بود و داد به ات)
ات: این چیه پدر؟
پدرشون: کارت عروسیتون هستش
ات: باشه ممنون ( کارت گذاشت رو میز و نشست رو مبل و شماره یه نفر گرفت و زنگ زد بهش)
شرط: 25 لایک... 25 کامنت.... 600 فالور
(𝙿𝚊𝚛𝚝 14)
پدر کوک: پس این عالیه.... بهتره دیگه ات الان اماده بشی با جونگ کوک بری که پیشت هست الان
ات: چشم عمو جان ( بلند شد و رفت اتاقش درو بست و رفت تو دستشویی اتاقش و دستاشو شست)
ات: اه اه حالم بهم خورد ( با حوله خشک کرد و از دستشویی اومد بیرون) خدای من یعنی قراره بدتر از این کارا رو هم انجام بدیم؟! وای🫠
...
ات ویو
یه آرایش ساده کردم و لباسامو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین که عمو و بقیه رفته بودن و جئون فقط پایین بود که حتما منتظر من بوده
...
ات: جئون بریم ( سرد)
ویو ادمین
(کوک بدون حرفی بلند شد و رفت سمت ماشین و ات هم رفت دنبالش سوار شد و رفتن به سمت بازار و خرید کردن....کفش و جواهرات و.....گرفتن و نوبت رسید به لباس عروس که ات یه لباس عروس خودش انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو که بپوشتش ولی بندش لباس عروسش رو خودش نمیتونست ببنده)
...
ات: ( رو به آینه که پشتشو کرده بود و از پشت نگاه به آینه میکرد و سعی داشت بندشو ببنده) ای لعنتییی چرا نمیشه پس... حتما باید اون لعنتیو صدا کنم بیاد هوففف ( رفت سمت در و بازش کرد و گفت)
ات: میشه یه لحظه بیای ( سرد)
...
جونگ کوک ویو
داشتم لباس عروس هارو نگاه میکردم که دیدم ات داره صدام میکنه.... رفتم تو اتاق پرو که گفت...
...
ات: لطفا بیا این بند رو ببند من نتونستم خودم ببندمش
جونگ کوک: ( بدون حرفی رفت سمت ات و شونه گرفت و پشت ات رو گرفت سمت خودش و بند رو بست)
ات: ممنون....
جونگ کوک: ( یه نگاه به لباسش کرد و گفت) اینو نپوش
ات: چرا؟
جونگ کوک: چون جلوش یکم بازه الان خودم برات یدونه میارم ( از در رفت بیرون)
ات: عجب پرو هست.... مگه مهمه این یه ازدواج اجباریه اخه....اصلا به تو چه اخه لباسم چطوریه....هوففف
( بعد چند دقیقه اومد و لباس به ات داد و رفت بیرون و ات اونو پوشید که خیلی خوشش اومد.... کوک اومد تو اتاق)
جونگ کوک: قشنگه
ات: اوهوم
...
ویو ادمین
خلاصه بعدش رفتن کت شلوار برای کوک بگیرن که ات هم یدونه به سلیقه خودش انتخاب کرد و داد بهش و خریدارو تموم کردن و کوک ات رو رسوند خونه و ات با کمک شوگا خرید هارو برداشتن و کوک رفت و اونا هم رفتن تو عمارت
...
مادرشون: اوففف چقد خرید کردین دخترم
ات: اوهوم.... داداشی کمکم کن اینارو ببرم اتاقم
یونگی: باشه
( وسایل هارو بردن گذاشتن اتاق ات .... ات هم لباساشو عوض کرد و موبایلش برداشت و رفت تو هال که پدرش رفت سمت ات)
پدرشون: ات بیا ( یه کارت دستش بود و داد به ات)
ات: این چیه پدر؟
پدرشون: کارت عروسیتون هستش
ات: باشه ممنون ( کارت گذاشت رو میز و نشست رو مبل و شماره یه نفر گرفت و زنگ زد بهش)
شرط: 25 لایک... 25 کامنت.... 600 فالور
۹.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.