پارت9
هفته بعد! <br>
رفتم<br>
تا جواب ازمایشم رو بگیرم با نتایج جواب ازمایش با زانو افتادم زمین<br>
اشکی بود که از چشم هام سرازیر شد<br>
من.. من حاملم<br>
این گریه واسه خوشحالی نبود<br>
اتفاقا بجایه این که خوشحال شم ناراحت شدم<br>
چجوری این بچه رو نگه دارم با این بابایه وحشیش؟ <br>
چجپری بهش بگم<br>
همینجور که داشتم گریه میکردم از حال رفتم<br>
*پرش زمانی*<br>
چشم هام رو باز کردم دیدم<br>
رویه تخت بیمارستانم<br>
یکم اون ور تر کوک بود که داشت نگاهم میکرد<br>
چشم هام رو باز کردم اومد سمتم<br>
_چیزی شده؟ <br>
سریع جواب ازمایشم رو قایم کردم<br>
+نه چیزی نیست<br>
*پرش زمانی*<br>
سوار ماشین بودیم<br>
رنگم پریده بود<br>
پوست دستم رو میکندم<br>
چجوری بهش بگم؟ <br>
کوک متوجه شد استرس دارم<br>
_ات چرا حرف نمیزنی که چه مرگته<br>
+هیچیم نیست! <br>
_پس چرا افتادی چرا دل درد داری ها؟ <br>
+نگران نباش<br>
_نگرانت نیستم<br>
+باشه<br>
سرمو چسبوندم به پنجره ماشین<br>
رسیدیم رفتم بالا جواب ازمایشم رو گذاشتم یجایی که کوک پیداش نکنه<br>
فردا... <br>
خونه مامان اینایه کوک دعوت بودیم<br>
قرار بود بریم اونجا<br>
لباسی مناسب پوشیدم<br>
کلی ارایش کردم تا کبودیه صورتم معلوم نشه<br>
رفتیم (لباس کوک اسلاید بعدی) <br>
نشستم داشتم به دستام نگاه میکردم<br>
کمی با پسر خاله کوک گرم گرفتم <br>
اسمش تهیونگه اون پسر موادب و بامزه ایه باهم درباره شغلش صحبت میکردیمو کمی میخندیدیم<br>
اما کوک انگار خوشش نمیومد<br>
_مامان من کار دارم فردا باید زود برم ات بلند شو بریم<br>
~پسرم<br>
_ببخشید <br>
دستم رو گرفتو بردم بیرون با مشت زد تویه شکمم که جلو دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم<br>
بچم....! بچممم!!. <br>
+ک.. وک <br>
_ببندد<br>
رفتیم خونه<br>
نگرانه بچه بودم<br>
قرصی که مغازه دار دادو خوردم<br>
فردا میرم دکتر<br>
نشستم رویه زمین سرد<br>
داشتم به دست هام نگاه میکردم چجوری بچمو نگه دارم این وحشی هم منو میکشه هم اون بچه رو جونگکوک اومد پایین<br>
نشست روبه روم<br>
ادامه دارد...
رفتم<br>
تا جواب ازمایشم رو بگیرم با نتایج جواب ازمایش با زانو افتادم زمین<br>
اشکی بود که از چشم هام سرازیر شد<br>
من.. من حاملم<br>
این گریه واسه خوشحالی نبود<br>
اتفاقا بجایه این که خوشحال شم ناراحت شدم<br>
چجوری این بچه رو نگه دارم با این بابایه وحشیش؟ <br>
چجپری بهش بگم<br>
همینجور که داشتم گریه میکردم از حال رفتم<br>
*پرش زمانی*<br>
چشم هام رو باز کردم دیدم<br>
رویه تخت بیمارستانم<br>
یکم اون ور تر کوک بود که داشت نگاهم میکرد<br>
چشم هام رو باز کردم اومد سمتم<br>
_چیزی شده؟ <br>
سریع جواب ازمایشم رو قایم کردم<br>
+نه چیزی نیست<br>
*پرش زمانی*<br>
سوار ماشین بودیم<br>
رنگم پریده بود<br>
پوست دستم رو میکندم<br>
چجوری بهش بگم؟ <br>
کوک متوجه شد استرس دارم<br>
_ات چرا حرف نمیزنی که چه مرگته<br>
+هیچیم نیست! <br>
_پس چرا افتادی چرا دل درد داری ها؟ <br>
+نگران نباش<br>
_نگرانت نیستم<br>
+باشه<br>
سرمو چسبوندم به پنجره ماشین<br>
رسیدیم رفتم بالا جواب ازمایشم رو گذاشتم یجایی که کوک پیداش نکنه<br>
فردا... <br>
خونه مامان اینایه کوک دعوت بودیم<br>
قرار بود بریم اونجا<br>
لباسی مناسب پوشیدم<br>
کلی ارایش کردم تا کبودیه صورتم معلوم نشه<br>
رفتیم (لباس کوک اسلاید بعدی) <br>
نشستم داشتم به دستام نگاه میکردم<br>
کمی با پسر خاله کوک گرم گرفتم <br>
اسمش تهیونگه اون پسر موادب و بامزه ایه باهم درباره شغلش صحبت میکردیمو کمی میخندیدیم<br>
اما کوک انگار خوشش نمیومد<br>
_مامان من کار دارم فردا باید زود برم ات بلند شو بریم<br>
~پسرم<br>
_ببخشید <br>
دستم رو گرفتو بردم بیرون با مشت زد تویه شکمم که جلو دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم<br>
بچم....! بچممم!!. <br>
+ک.. وک <br>
_ببندد<br>
رفتیم خونه<br>
نگرانه بچه بودم<br>
قرصی که مغازه دار دادو خوردم<br>
فردا میرم دکتر<br>
نشستم رویه زمین سرد<br>
داشتم به دست هام نگاه میکردم چجوری بچمو نگه دارم این وحشی هم منو میکشه هم اون بچه رو جونگکوک اومد پایین<br>
نشست روبه روم<br>
ادامه دارد...
۴.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.