عشق کیوت پارت ۱۲
بهش گفتم:چقدر فلفل ریختی توش
دستشو برد اون سمت و گفت
به اندازه اون
نگاه که کردم خشکم زد
اندازه یک قابلمه بود
غذا هارو خورد و من همونطوری داشتم نگاش میکردم
این انسان بود یا دایناسور
غذا رو خورد و بشقاب هارو ورداشت
من:جیمینییییی
جیمین:هوو.....هووووو جیمینی نه جیمین
من:اَه ..... منگول میخواستم کاری کنم با مهربونی بزاری برم توی کتاب خودنت
جیمین:بیا اینم کلید هر وقت خواستی برو ولی حواست باشه در و باز نزار چون گربه میره توی کتاب خونه اگه عکس مرغ روی کتاب ها ببینه همه کتاب هارو پاره پوره میکنه
من:باش
جیمین:اصلا بیا هر دومون بریم
من:نه خوب نمیشه
جیمین:یه چیزی بت میگم ولی بدت نیاد ولی تو در حدی نیستی که بخوام دوست پسرت باشه
من:به درک من تو اصلا برام مهم نیستی یعنی به چشم داداشمم بت نگاه نمی کنم
عیب نداره باهم بریم کتابخونه
این و گفتم و رفتیم توی کتابخونه
هر کدوممون یه کتاب گرفتیم و مشغول خوندن شدیم
بعد یک ساعت گذشت
جیمین:نمیای بریم بیرون شام بخوریم
من:هر روز از بیرون چیز میخوری با اینکه دسپختت خوبه
البته به من فلفل خوروندی؟
جیمین:آره بیرون میخورم خودم حوصله دست تو دماغ کردن ندارم چه برسه غذا پختن
من:مرض مگه آدم معروف دست تو دماغش میکنه........بیا خودمون یه چیزی درست کنیم
جیمین:اوه.....اوکی
بعد رفتیم به طرف آشپزخونه
جیمین:تو چی بلدی ماهم اونو درست کنیم
من کمی فکر کردم و گفتم:دوگبوگی
جیمین:خب باشه بیا درست کنیم
با کمک هم درست کردیم و خوردیم
جیمین:واااه.....عالی بود
من:خوب مگه دستپخت خودتو نخوردی؟¿
جیمین:خوب اینبار دستپخت منو و "تو" بود
من:اها
جیمین:یه چیزی از خودت میدونستی؟
[از زبان جیمین]
نونا :نه چه چیزی
من:اینکه خیلی حوصله سر بری؟
نونا:خوب که چی¿
من:وای به حال شوهرت
نونا:هه کسی میشه شوهر من که مثل من باشه....
دستشو برد اون سمت و گفت
به اندازه اون
نگاه که کردم خشکم زد
اندازه یک قابلمه بود
غذا هارو خورد و من همونطوری داشتم نگاش میکردم
این انسان بود یا دایناسور
غذا رو خورد و بشقاب هارو ورداشت
من:جیمینییییی
جیمین:هوو.....هووووو جیمینی نه جیمین
من:اَه ..... منگول میخواستم کاری کنم با مهربونی بزاری برم توی کتاب خودنت
جیمین:بیا اینم کلید هر وقت خواستی برو ولی حواست باشه در و باز نزار چون گربه میره توی کتاب خونه اگه عکس مرغ روی کتاب ها ببینه همه کتاب هارو پاره پوره میکنه
من:باش
جیمین:اصلا بیا هر دومون بریم
من:نه خوب نمیشه
جیمین:یه چیزی بت میگم ولی بدت نیاد ولی تو در حدی نیستی که بخوام دوست پسرت باشه
من:به درک من تو اصلا برام مهم نیستی یعنی به چشم داداشمم بت نگاه نمی کنم
عیب نداره باهم بریم کتابخونه
این و گفتم و رفتیم توی کتابخونه
هر کدوممون یه کتاب گرفتیم و مشغول خوندن شدیم
بعد یک ساعت گذشت
جیمین:نمیای بریم بیرون شام بخوریم
من:هر روز از بیرون چیز میخوری با اینکه دسپختت خوبه
البته به من فلفل خوروندی؟
جیمین:آره بیرون میخورم خودم حوصله دست تو دماغ کردن ندارم چه برسه غذا پختن
من:مرض مگه آدم معروف دست تو دماغش میکنه........بیا خودمون یه چیزی درست کنیم
جیمین:اوه.....اوکی
بعد رفتیم به طرف آشپزخونه
جیمین:تو چی بلدی ماهم اونو درست کنیم
من کمی فکر کردم و گفتم:دوگبوگی
جیمین:خب باشه بیا درست کنیم
با کمک هم درست کردیم و خوردیم
جیمین:واااه.....عالی بود
من:خوب مگه دستپخت خودتو نخوردی؟¿
جیمین:خوب اینبار دستپخت منو و "تو" بود
من:اها
جیمین:یه چیزی از خودت میدونستی؟
[از زبان جیمین]
نونا :نه چه چیزی
من:اینکه خیلی حوصله سر بری؟
نونا:خوب که چی¿
من:وای به حال شوهرت
نونا:هه کسی میشه شوهر من که مثل من باشه....
۱۰۰.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.