پارت: ۲
ات ویو
درآمدی که از این کافی شاپ داریم، اونقدری زیاد نیست، فقط در حد ی شکم معمولی خوردن. من دیگه نمیدونستم به غیر از اینجا، دیگه کجا باید کار کنم. اگه می خواستم یه شغل بهتر و خوب مثل کارمند و پرسنل شرکتی جایی میشدم، به احتمال زیاد ممکنه قبولم نکنن، چون من مدرک سوادم بالا نیست و از طرفی چون فقیر بودیم ترک تحصیل کردم. من ولخرج نیستم و پول هایی که از راه کار کردن تو مغازه در میارم، همه رو پس انداز میکنم که شاید یه جایی به درد بخوره و هیچ خرج الکی نمیکنم. خلاصه... بحث رو بکشونیم موقع رفتن و رسیدن به مغازه... تقریبا ساعتای نزدیک ۵:۴۸ دقیقه به مغازه رسیدم. دستگیره درو گرفتمو باز کردمو داخل شدم. کسی رو داخل کافی شاپ ندیدم، پس تصمیم گرفتم سلام کنم ببینم کسی هست یا نه.
ات: سلام، کسی اینجا هست؟ لونا...؟
ات ویو
یکم قدم زدم و همینطور که اطرافمو نگاه میکردم، به سمت پیشخوان کافی شاپ رفتم و ایستادم که از اون پشت، لونا رو دیدم که داشت میومد...
لونا: واو ات شی، سلام چطوری؟
ات: سلام خوبم مرسی، تو خوبی؟ *به هم دیگه دست دادن*
لونا: منم خوبم، مرسی.
ات: چه خبر؟ چیکار میکردی؟
لونا: سلامتی، هیچی کار خاصی انجام نمیدادم. یکم داشتم جمع جور و تمیزکاری میکردم.
ات: اوه، دستت درد نکنه، منم الان میام کمکت...
لونا: *لبخند*
ات به پشت پیشخوان قدم برمیداره و از کنار به ته مغازه میره، اون طرفتر یه در کوچیکی وجود داره که برای یه اتاق کوچیک سادس و گارسون ها کاری چیزی داشتن و میخواستن لباسی عوض کنن یا استراحت کنن، به اونجا میرفتن. ات در اتاق رو باز کرد و کلید برق رو روشن کرد. وارد شد و پشت سرش درو بست. کت سادشو دراورد و آویزون کرد و لباس های پارچه ای سفیدی که برای گارسون ها بود رو پوشید. شلوارش رو هم پوشید و لباس هاشو از چوب لباسی آویزون کرد. بعدش به سمت در قدم برداشت، کلید برقو خاموش کرد و خارج شد. به سمت پیشخوان حرکت کرد، لونا مشغول تمیز کردن و گرد گیری میز ها بود. ات هم از پشت پیشخوان، پارچه ای برداشت و شروع به تمیزکاری کرد. حین تمیز کردن، لونا با ات صحبت میکرد...
لونا: راستی ات شی، امروز صاحب مغازه بهم زنگ زد، گفتم بهت بگم.
اتاوه... خب، چی گفت؟
لونا: گفتش که امشب میاد اینجا، کار داره. گفت ما هم کمی دیرتر تعطیل کنیم، باهامون کار داره.
ات: چی؟ با ما کار داره؟
لونا: آره.
ات: نگفت چیکار داره؟
لونا: نه حرفی نزد، فقط گفت تا موقعی که من نیومدم تعطیل نکنید.
ات: اوم، باشه.
#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK✨🖤خماری🖤✨
درآمدی که از این کافی شاپ داریم، اونقدری زیاد نیست، فقط در حد ی شکم معمولی خوردن. من دیگه نمیدونستم به غیر از اینجا، دیگه کجا باید کار کنم. اگه می خواستم یه شغل بهتر و خوب مثل کارمند و پرسنل شرکتی جایی میشدم، به احتمال زیاد ممکنه قبولم نکنن، چون من مدرک سوادم بالا نیست و از طرفی چون فقیر بودیم ترک تحصیل کردم. من ولخرج نیستم و پول هایی که از راه کار کردن تو مغازه در میارم، همه رو پس انداز میکنم که شاید یه جایی به درد بخوره و هیچ خرج الکی نمیکنم. خلاصه... بحث رو بکشونیم موقع رفتن و رسیدن به مغازه... تقریبا ساعتای نزدیک ۵:۴۸ دقیقه به مغازه رسیدم. دستگیره درو گرفتمو باز کردمو داخل شدم. کسی رو داخل کافی شاپ ندیدم، پس تصمیم گرفتم سلام کنم ببینم کسی هست یا نه.
ات: سلام، کسی اینجا هست؟ لونا...؟
ات ویو
یکم قدم زدم و همینطور که اطرافمو نگاه میکردم، به سمت پیشخوان کافی شاپ رفتم و ایستادم که از اون پشت، لونا رو دیدم که داشت میومد...
لونا: واو ات شی، سلام چطوری؟
ات: سلام خوبم مرسی، تو خوبی؟ *به هم دیگه دست دادن*
لونا: منم خوبم، مرسی.
ات: چه خبر؟ چیکار میکردی؟
لونا: سلامتی، هیچی کار خاصی انجام نمیدادم. یکم داشتم جمع جور و تمیزکاری میکردم.
ات: اوه، دستت درد نکنه، منم الان میام کمکت...
لونا: *لبخند*
ات به پشت پیشخوان قدم برمیداره و از کنار به ته مغازه میره، اون طرفتر یه در کوچیکی وجود داره که برای یه اتاق کوچیک سادس و گارسون ها کاری چیزی داشتن و میخواستن لباسی عوض کنن یا استراحت کنن، به اونجا میرفتن. ات در اتاق رو باز کرد و کلید برق رو روشن کرد. وارد شد و پشت سرش درو بست. کت سادشو دراورد و آویزون کرد و لباس های پارچه ای سفیدی که برای گارسون ها بود رو پوشید. شلوارش رو هم پوشید و لباس هاشو از چوب لباسی آویزون کرد. بعدش به سمت در قدم برداشت، کلید برقو خاموش کرد و خارج شد. به سمت پیشخوان حرکت کرد، لونا مشغول تمیز کردن و گرد گیری میز ها بود. ات هم از پشت پیشخوان، پارچه ای برداشت و شروع به تمیزکاری کرد. حین تمیز کردن، لونا با ات صحبت میکرد...
لونا: راستی ات شی، امروز صاحب مغازه بهم زنگ زد، گفتم بهت بگم.
اتاوه... خب، چی گفت؟
لونا: گفتش که امشب میاد اینجا، کار داره. گفت ما هم کمی دیرتر تعطیل کنیم، باهامون کار داره.
ات: چی؟ با ما کار داره؟
لونا: آره.
ات: نگفت چیکار داره؟
لونا: نه حرفی نزد، فقط گفت تا موقعی که من نیومدم تعطیل نکنید.
ات: اوم، باشه.
#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK#Iranians_Love_JK✨🖤خماری🖤✨
۱.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.