✞رمان انتقام✞ پارت 52
•انتقام•
*نیم ساعت قبل*
بابای ارسلان: مراقب این دختر باش اون از الان به بعد ناموسته...
ارسلان: حتی با اینکه به خواسته خودم نبود؟
نیکا: سرمو انداختم پایین...ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
ارسلان: الان گوهم بخورین فایده ای نداره چون زندگی منو خراب کردی مخصوصا تو بابا(با داد)
بابای ارسلان: من فقط صلاح هر دوتون و میخواستم...
ارسلان: صلاح چیزیه که بچت خوشحال باشه ...
بابای ارسلان: تو صلاحت چی بود هان؟
ارسلان: من تازه به کسی که دوسش داشته بودم رسیده بودم ولی تو چیکار کردی کل این رابطه رو خراب کردی...
بابای ارسلان: امیدوارم نیکارو خوش بخت کنی پسرم...
ارسلان: میدونی که بعد اینکه تحصیلاتش تموم بشه من ازش جدا میشم...
نیکا: ارسلان در این مورد منم باهات حرف دارم ولی میشه بریم به پروازمون برسیم دیر میشه...
ارسلان: چمدونارو برداشتم و با ناراحتی حرکت کردم سمت هواپیما احساس میکردم قلبم میخواد بیاد تو دهنم نمیتونستم دور شم ازش با هر قدم فاصله احساس میکردم ضربان قلبم ضعیف تر میشه...
دیانا: کلافه دستی تو موهام کشیدم و با این فکر که شاید مشکلی پیش اومده رفته خوابیدم...
_
نیکا: اول اینکه منو تو مثل خواهر برادر تمام مدت کنار هم باشیم
تو حق نداری به من دست بزنی با اینکه اسمم تو شناسنامته...
ارسلان: نمیگفتی هم من خیانت نمیکردم به کسی که دوسش دارم درسته ازش دورم ولی هنوز دوسش دارم...
نیکا: وقتی ک من درسامو خوندم شناسنامه سفید میگیریم که شناسممون کثیف نشده باشه...در ضمن من یکیو دوست دارم که اگه ی روزی برگردم میخوام باهاش باشم...
ارسلان: به من هیچ ربطی نداره اینا من فقط الان دارم فکر میکنم دیانام چی میکشه...
__
دیانا: با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم مهراب بود...
_بنال چی میگی؟
مهراب: دیانا سریع حرکت کن سمت خونه اتوسا باهات کار دارم( با صدای گرفته)
دیانا: برای ارسلان اتفاقی افتاده؟
مهراب: منتظرتم...
دیانا: الو مهراب...اه لعنتی قطع کرد...
_
اتوسا: چجوری تونستین هان؟(با داد)
مهدیس: شما با دل دیانا بازی کردین یعنی انقدر آدمای کثیفی هستین؟
*نیم ساعت قبل*
بابای ارسلان: مراقب این دختر باش اون از الان به بعد ناموسته...
ارسلان: حتی با اینکه به خواسته خودم نبود؟
نیکا: سرمو انداختم پایین...ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
ارسلان: الان گوهم بخورین فایده ای نداره چون زندگی منو خراب کردی مخصوصا تو بابا(با داد)
بابای ارسلان: من فقط صلاح هر دوتون و میخواستم...
ارسلان: صلاح چیزیه که بچت خوشحال باشه ...
بابای ارسلان: تو صلاحت چی بود هان؟
ارسلان: من تازه به کسی که دوسش داشته بودم رسیده بودم ولی تو چیکار کردی کل این رابطه رو خراب کردی...
بابای ارسلان: امیدوارم نیکارو خوش بخت کنی پسرم...
ارسلان: میدونی که بعد اینکه تحصیلاتش تموم بشه من ازش جدا میشم...
نیکا: ارسلان در این مورد منم باهات حرف دارم ولی میشه بریم به پروازمون برسیم دیر میشه...
ارسلان: چمدونارو برداشتم و با ناراحتی حرکت کردم سمت هواپیما احساس میکردم قلبم میخواد بیاد تو دهنم نمیتونستم دور شم ازش با هر قدم فاصله احساس میکردم ضربان قلبم ضعیف تر میشه...
دیانا: کلافه دستی تو موهام کشیدم و با این فکر که شاید مشکلی پیش اومده رفته خوابیدم...
_
نیکا: اول اینکه منو تو مثل خواهر برادر تمام مدت کنار هم باشیم
تو حق نداری به من دست بزنی با اینکه اسمم تو شناسنامته...
ارسلان: نمیگفتی هم من خیانت نمیکردم به کسی که دوسش دارم درسته ازش دورم ولی هنوز دوسش دارم...
نیکا: وقتی ک من درسامو خوندم شناسنامه سفید میگیریم که شناسممون کثیف نشده باشه...در ضمن من یکیو دوست دارم که اگه ی روزی برگردم میخوام باهاش باشم...
ارسلان: به من هیچ ربطی نداره اینا من فقط الان دارم فکر میکنم دیانام چی میکشه...
__
دیانا: با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم مهراب بود...
_بنال چی میگی؟
مهراب: دیانا سریع حرکت کن سمت خونه اتوسا باهات کار دارم( با صدای گرفته)
دیانا: برای ارسلان اتفاقی افتاده؟
مهراب: منتظرتم...
دیانا: الو مهراب...اه لعنتی قطع کرد...
_
اتوسا: چجوری تونستین هان؟(با داد)
مهدیس: شما با دل دیانا بازی کردین یعنی انقدر آدمای کثیفی هستین؟
۲۰.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.