وقتی جفتشون عاشق یه دختر میشن p⁴⁶
تهیونگ ساعت ها به خاطر لخته خونی که توی جمجمش ایجاد شده بود توی اتاق عمل بود..
اشک هایی که بند نمیومدن..استرسی که توی رگ های بدنش جریان پیدا کرده بود..
ترسی که دیوونش کرده بود..
بعد از ۵ ساعت نفس گیر و دیوانه کننده دکتر همراه با پرستار از اتاق عمل بیرون اومد..
نگاه های نگران ا.ت روی دکتر قفل شد
با ترس و هراس نزدیک دکتر شد: اوضاعش چطوره؟
دکتر در حالی که پرونده رو به پرستار میداد نگاهش رو از ورقه های پرونده گرفت و به ا.ت داد: عا..حالش خوبه..ولی به خاطر ضربه ایی که به جمجمش برخورد کرده..تو کماعه.
جمله هایی که میشنید صد ها بار تو گوشش اکو میشد
کما..ضربه.. جمجمه
اشک هایی که بدون پلک زدن سرازیر شدن
ا.ت با پاهایی که هیچ چیزی رو حس نمیکردن به سمت اتاق عمل قدم برداشت..
از پشت در شیشه ایی به تهیونگی که روی تخت بیمارستان افتاده بود و جونی نداشت نگاه میکرد
پرستار ها ا.ت رو از در اتاق عمل دور کردن و تهیونگ رو توی بخش مراقبت های ویژه بردن
ا.ت سراسیمه خواست وارد اتاق شه که پرستار ها نگهش داشتن: اجازه ورود ندارید..شرمنده. بهش مراقبت های ویژس..ساعات خاصی میتونید برای ملاقات دارید
ا.ت نظارهگر وصل کردن کپسول اکسیژن به تهیونگ بود
دینگ...دینگ
گوشی ا.ت توی کیفش به صدا در اومد
بی حوصله و با چشمای اشکی گوشی رو از توی کیفش در آورد و جواب داد: بله؟
صدای کوک پشت تلفن پیچید: ا.ت کجایی؟؟
ا.ت موهاشو پشت گوشش داد: بیمارستان..
صدای نگران کوک دوباره شنیده شد: بیمارستان؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟
صدای بغض آلود ا.ت به گوش کوک رسید: تهیونگ..تو راه اومدن تصادف کرد..حالش خوب نیست تو کماعه
صدای نفس های پشت سر هم کوک شنیده شد: به میکا گفتم بره خونه..
کدوم بیمارستانی.؟
ا.ت کلافه و بی حوصله جواب داد: نمیخواد بیای اینجا..برو بای
گوشی رو قطع کرد و داخل کیفش گذاشت
بعد از ۲ ساعت پرستار با لباس مخصوص سمت ا.ت اومد: این لباسا رو بپوش.. میتونی بری ببینیش..
ا.ت با کلافگی و بغض لباس مخصوص رو از پرستار گرفت و تنش کرد
بعد از پوشیدن لباسش وارد اتاق شد
تهیونگی که روی تخت بیمارستان بستری بود و کلی سِرُم که بهش وصل شده بود..
صدای ضربان قلب ضعیفش..
بدن بی جون و زرد رنگش..
ا.ت روی صندلی کنار تخت تهیونگ نشست و دست تهیونگ رو گرفت
دستای سرد تهیونگ و دست های گرم ا.ت ترکیب دردناک و غمگینی توی اون لحظه بود
سرشو به دست های گره خورده خودش و تهیونگ تکیه داد و به اشکاش اجازه راه رفتن داد....
اینم پارت ۴۶..
فقط به خاطر اینکه دوستون دارم
اشک هایی که بند نمیومدن..استرسی که توی رگ های بدنش جریان پیدا کرده بود..
ترسی که دیوونش کرده بود..
بعد از ۵ ساعت نفس گیر و دیوانه کننده دکتر همراه با پرستار از اتاق عمل بیرون اومد..
نگاه های نگران ا.ت روی دکتر قفل شد
با ترس و هراس نزدیک دکتر شد: اوضاعش چطوره؟
دکتر در حالی که پرونده رو به پرستار میداد نگاهش رو از ورقه های پرونده گرفت و به ا.ت داد: عا..حالش خوبه..ولی به خاطر ضربه ایی که به جمجمش برخورد کرده..تو کماعه.
جمله هایی که میشنید صد ها بار تو گوشش اکو میشد
کما..ضربه.. جمجمه
اشک هایی که بدون پلک زدن سرازیر شدن
ا.ت با پاهایی که هیچ چیزی رو حس نمیکردن به سمت اتاق عمل قدم برداشت..
از پشت در شیشه ایی به تهیونگی که روی تخت بیمارستان افتاده بود و جونی نداشت نگاه میکرد
پرستار ها ا.ت رو از در اتاق عمل دور کردن و تهیونگ رو توی بخش مراقبت های ویژه بردن
ا.ت سراسیمه خواست وارد اتاق شه که پرستار ها نگهش داشتن: اجازه ورود ندارید..شرمنده. بهش مراقبت های ویژس..ساعات خاصی میتونید برای ملاقات دارید
ا.ت نظارهگر وصل کردن کپسول اکسیژن به تهیونگ بود
دینگ...دینگ
گوشی ا.ت توی کیفش به صدا در اومد
بی حوصله و با چشمای اشکی گوشی رو از توی کیفش در آورد و جواب داد: بله؟
صدای کوک پشت تلفن پیچید: ا.ت کجایی؟؟
ا.ت موهاشو پشت گوشش داد: بیمارستان..
صدای نگران کوک دوباره شنیده شد: بیمارستان؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟
صدای بغض آلود ا.ت به گوش کوک رسید: تهیونگ..تو راه اومدن تصادف کرد..حالش خوب نیست تو کماعه
صدای نفس های پشت سر هم کوک شنیده شد: به میکا گفتم بره خونه..
کدوم بیمارستانی.؟
ا.ت کلافه و بی حوصله جواب داد: نمیخواد بیای اینجا..برو بای
گوشی رو قطع کرد و داخل کیفش گذاشت
بعد از ۲ ساعت پرستار با لباس مخصوص سمت ا.ت اومد: این لباسا رو بپوش.. میتونی بری ببینیش..
ا.ت با کلافگی و بغض لباس مخصوص رو از پرستار گرفت و تنش کرد
بعد از پوشیدن لباسش وارد اتاق شد
تهیونگی که روی تخت بیمارستان بستری بود و کلی سِرُم که بهش وصل شده بود..
صدای ضربان قلب ضعیفش..
بدن بی جون و زرد رنگش..
ا.ت روی صندلی کنار تخت تهیونگ نشست و دست تهیونگ رو گرفت
دستای سرد تهیونگ و دست های گرم ا.ت ترکیب دردناک و غمگینی توی اون لحظه بود
سرشو به دست های گره خورده خودش و تهیونگ تکیه داد و به اشکاش اجازه راه رفتن داد....
اینم پارت ۴۶..
فقط به خاطر اینکه دوستون دارم
۱۸.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.