فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p4
........ دو سال بعد
*از زبان هایون*
امروز، روز سرنوشت سازه... مارو آماده کرده بودن... گفتن شب حرکت میکنیم... ماهم آماده باش بودیم که شب فرار کنیم.. بهمون غذای درست حسابی دادن، لباسای جدید و نو دادن که بپوشیم، همشون میگفتن این یه روز مهمه... الان من یازده ساله که اینجا اسیرم... چهره ی پدر و مادرم رو فقط یادم میاد، صداهاشونو یادم نمیاد، اسم مامانم چی بود؟ نمیدونم، حتی اسم بابام هم یادم نیست
عصر شده بود.... ساعت 7 عصر بود... دوساعت دیگه شروع میشد... ما باید فرار کنیم، اگه ریسک نکنیم ممکنه تا آخر عمرمون با خارجیا باشیم... تو این مدت زبان خارجی هم یاد گرفتم به لطف خانم کیم
..........
ساعت 9 شب بود.... در سلول رو باز کردن... داشتیم میرفتیم و چون دستامون زنجیرشون محکم نبود هانول یه بمب گازدار برداشت... رفتیم سالن اصلی که اسلحه ها اونجا بودن... مردا داشتن کفش میپوشیدن، به هانول علامت دادم و بمب رو انداخیم
هر کدوممون دوتا اسلحه برداشتیم و دویدیم... رفتیم و رفتیم و اونا هم دنبالمون بودن.... خیلی دور بودن ازمون.... بعد از چند دقیقه دیدیم رسیدیم به یه شهری... وارد شدیم و اونا هم دنبالمون بودن
توی یه پارک بودیم، اومدن نزدبک و من و یونا اسلحه هارو درآوردیم و شروع کردیم به شلیک کردن..
هانول: دخترا پلیس!
بهو یه ماشین پلیس جلومون وایساد
یه مرد ازش پیاده شد
مرد: چیزی شده؟ چرا اسلحه دستتونه؟
یونا: آقا اقا اون مردا دنبالمونن... اونا مارو دزدیدن
مرد: همینجا وایسا، آهای شماها، با این دخترا چیکار دارین؟؟
....: اونا مال ماهن ولشون کن
مرد:من پلیسم، بهم نگی برات بد میشه ها
دیدم اسلحه شو درآورد که به پلیس شلیک کنه که با سرعت رفتم و با هنرهای رزمی اسلحه رو از دستش انداختم
دیدیم دارن حمله میکنن سه نفری شروع کردیم به جنگیدن
بیهوش نشدن اما بدنشون خسته شده بود... تا دیدن چندین ماشین پلیس اومد، پا به فرار گذاشتن
مرد: خب شما نگفتین، چرا اسلحه دستتونه؟
یونا: خببب
هایون: بخدا قصد بدی نداشتیم ما فقط داشتیم از دست اونا فرار میکردیم
مرد: اسلحه برا شما دخترای جوان خیلی خطرناکه
هانول: چیییی؟ ببخشید اقای پلیس اما ما خودمون برا خودمون تصمیم میگیرم
مرد: اههه من یه گوشمالی به تو یکی بدم
هایون: اسمتون چیه؟
مرد: من کیم سانگ هون هستم
یونا: ماهم، هایون و هانول و یونا هستیم که توسط اون آفراد دزدیده شدیم و الانم کسیو نداریم
سانگ هون: چطوره تا آب ها از آسیاب بیفته بمونین پیش من؟:)
*از زبان هایون*
امروز، روز سرنوشت سازه... مارو آماده کرده بودن... گفتن شب حرکت میکنیم... ماهم آماده باش بودیم که شب فرار کنیم.. بهمون غذای درست حسابی دادن، لباسای جدید و نو دادن که بپوشیم، همشون میگفتن این یه روز مهمه... الان من یازده ساله که اینجا اسیرم... چهره ی پدر و مادرم رو فقط یادم میاد، صداهاشونو یادم نمیاد، اسم مامانم چی بود؟ نمیدونم، حتی اسم بابام هم یادم نیست
عصر شده بود.... ساعت 7 عصر بود... دوساعت دیگه شروع میشد... ما باید فرار کنیم، اگه ریسک نکنیم ممکنه تا آخر عمرمون با خارجیا باشیم... تو این مدت زبان خارجی هم یاد گرفتم به لطف خانم کیم
..........
ساعت 9 شب بود.... در سلول رو باز کردن... داشتیم میرفتیم و چون دستامون زنجیرشون محکم نبود هانول یه بمب گازدار برداشت... رفتیم سالن اصلی که اسلحه ها اونجا بودن... مردا داشتن کفش میپوشیدن، به هانول علامت دادم و بمب رو انداخیم
هر کدوممون دوتا اسلحه برداشتیم و دویدیم... رفتیم و رفتیم و اونا هم دنبالمون بودن.... خیلی دور بودن ازمون.... بعد از چند دقیقه دیدیم رسیدیم به یه شهری... وارد شدیم و اونا هم دنبالمون بودن
توی یه پارک بودیم، اومدن نزدبک و من و یونا اسلحه هارو درآوردیم و شروع کردیم به شلیک کردن..
هانول: دخترا پلیس!
بهو یه ماشین پلیس جلومون وایساد
یه مرد ازش پیاده شد
مرد: چیزی شده؟ چرا اسلحه دستتونه؟
یونا: آقا اقا اون مردا دنبالمونن... اونا مارو دزدیدن
مرد: همینجا وایسا، آهای شماها، با این دخترا چیکار دارین؟؟
....: اونا مال ماهن ولشون کن
مرد:من پلیسم، بهم نگی برات بد میشه ها
دیدم اسلحه شو درآورد که به پلیس شلیک کنه که با سرعت رفتم و با هنرهای رزمی اسلحه رو از دستش انداختم
دیدیم دارن حمله میکنن سه نفری شروع کردیم به جنگیدن
بیهوش نشدن اما بدنشون خسته شده بود... تا دیدن چندین ماشین پلیس اومد، پا به فرار گذاشتن
مرد: خب شما نگفتین، چرا اسلحه دستتونه؟
یونا: خببب
هایون: بخدا قصد بدی نداشتیم ما فقط داشتیم از دست اونا فرار میکردیم
مرد: اسلحه برا شما دخترای جوان خیلی خطرناکه
هانول: چیییی؟ ببخشید اقای پلیس اما ما خودمون برا خودمون تصمیم میگیرم
مرد: اههه من یه گوشمالی به تو یکی بدم
هایون: اسمتون چیه؟
مرد: من کیم سانگ هون هستم
یونا: ماهم، هایون و هانول و یونا هستیم که توسط اون آفراد دزدیده شدیم و الانم کسیو نداریم
سانگ هون: چطوره تا آب ها از آسیاب بیفته بمونین پیش من؟:)
۴.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.