love game"part¹¹"
love game"part¹¹"
'جئون کمر کلارا را گرفت و به خودش نزدیک کرد.کلارا با چشمای متعجب به پسر خیره بود.وقتی پسر متوجه شد مقاومتی از طرف دخترک نیست نزدیکش شد و لباهانش را برروی لبهای کلارا گذاشت.بعد از مدتی دختر هم شروع به همراهی کرد،جوری که انگار دستش خودش نباشد....انگار توانایی مخالفت را نداشت....بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند و چشمانشان بهم دوخته شد'
^لذت بردی؟^:Kook
^م....من...من نمیدونم باید چیکار کن.....^:Clara
'این حرف..یکدروغ نبود...کلارا واقعا نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد...اولین بوسه خودرا همراه کسی تجربه کرد که داشت برایش نقش بازی میکرد.....این حس...حسی بود که تابهحال احساس نکرده بود...غم نه....شادیهم نبود.....هیچکدام از حسهای عادیه زندگی نبود.....چه احساسی بود که انقدر کلارا را گیج کرده بود؟'
^یعنی میخوای بگی دوسش نداشتی؟^:Kook
^نه اصلا همچین چیزی نیست فقط م...^:Clara
^پس دوسش داشتی^:Kook
^......^:Clara
^کلارا...دوسش داشتی؟^:Kook
^اوهوم^:Clara
'پسر لبخند رضایت بخشی زد و دست کلارا را گرفت و با خودش کشاند'
^کجا میریم؟؟^:Clara
'پسر با حالت با مزهای گفت:'
^مگه قبلش داشتیم قدم نمیزدیم؟الانم داریم قدم میزنیم....فقط با یه حس جدید ^:Kook
'دختر لبخندی از روی بامزگیه پسر زد که ناگهان پسر برگشت و هردو غرق چشمان هم شدند'
^......امممم چیزه.....بستنی میخوری؟^:Kook
^ها؟؟.....امممم چرا که نه؟؟میخورم^:Clara
'بعد از خوردن بستنی هردو به سمت ماشین رفتند،سوار ماشین شدند و به سمت خانه های خود حرکت کردند'
^.....امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و.... ماهم به هم نزدیک تر شده باشیم^:Kook
^حتما همینطوره^:Clara
'که ناگهان پسر گوشه ای نگه داشت و به کلارا خیره شد'
^.....چی شد؟؟؟چرا وایستادی؟؟^:Clara
^دوست دارم^:Kook
^آها..چی؟؟^:Clara
^دوست دارم کلارا^:Kook
^من....منم...دوست دارم^:Clara
'این حرف دروغ بود؟در آن شب دروغ معنایی نداشت...ولی شاید فقط یک دروغ......که آن دروغ هم دوستت دارم بود....اینها همه حرف هایی بود که در سر کلارا میگذشت'
^الان میتونیم حرکت کنیم^:Kook
'دخترک دوباره خندش گرفت و رو به پسر کردو گفت:'
^تو این چندروز همش باعث میشی خندم بگیره^:Clara
^واقعا؟؟؟پس آفرین به من که شمارو خندوندم^:Kook
...........
ادامش توی کامنتاست
______
لایک:۱۰
کامنت:۱۰
[من کامنت میخوام🤌🏻🤌🏻🤌🏻]
'جئون کمر کلارا را گرفت و به خودش نزدیک کرد.کلارا با چشمای متعجب به پسر خیره بود.وقتی پسر متوجه شد مقاومتی از طرف دخترک نیست نزدیکش شد و لباهانش را برروی لبهای کلارا گذاشت.بعد از مدتی دختر هم شروع به همراهی کرد،جوری که انگار دستش خودش نباشد....انگار توانایی مخالفت را نداشت....بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند و چشمانشان بهم دوخته شد'
^لذت بردی؟^:Kook
^م....من...من نمیدونم باید چیکار کن.....^:Clara
'این حرف..یکدروغ نبود...کلارا واقعا نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد...اولین بوسه خودرا همراه کسی تجربه کرد که داشت برایش نقش بازی میکرد.....این حس...حسی بود که تابهحال احساس نکرده بود...غم نه....شادیهم نبود.....هیچکدام از حسهای عادیه زندگی نبود.....چه احساسی بود که انقدر کلارا را گیج کرده بود؟'
^یعنی میخوای بگی دوسش نداشتی؟^:Kook
^نه اصلا همچین چیزی نیست فقط م...^:Clara
^پس دوسش داشتی^:Kook
^......^:Clara
^کلارا...دوسش داشتی؟^:Kook
^اوهوم^:Clara
'پسر لبخند رضایت بخشی زد و دست کلارا را گرفت و با خودش کشاند'
^کجا میریم؟؟^:Clara
'پسر با حالت با مزهای گفت:'
^مگه قبلش داشتیم قدم نمیزدیم؟الانم داریم قدم میزنیم....فقط با یه حس جدید ^:Kook
'دختر لبخندی از روی بامزگیه پسر زد که ناگهان پسر برگشت و هردو غرق چشمان هم شدند'
^......امممم چیزه.....بستنی میخوری؟^:Kook
^ها؟؟.....امممم چرا که نه؟؟میخورم^:Clara
'بعد از خوردن بستنی هردو به سمت ماشین رفتند،سوار ماشین شدند و به سمت خانه های خود حرکت کردند'
^.....امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و.... ماهم به هم نزدیک تر شده باشیم^:Kook
^حتما همینطوره^:Clara
'که ناگهان پسر گوشه ای نگه داشت و به کلارا خیره شد'
^.....چی شد؟؟؟چرا وایستادی؟؟^:Clara
^دوست دارم^:Kook
^آها..چی؟؟^:Clara
^دوست دارم کلارا^:Kook
^من....منم...دوست دارم^:Clara
'این حرف دروغ بود؟در آن شب دروغ معنایی نداشت...ولی شاید فقط یک دروغ......که آن دروغ هم دوستت دارم بود....اینها همه حرف هایی بود که در سر کلارا میگذشت'
^الان میتونیم حرکت کنیم^:Kook
'دخترک دوباره خندش گرفت و رو به پسر کردو گفت:'
^تو این چندروز همش باعث میشی خندم بگیره^:Clara
^واقعا؟؟؟پس آفرین به من که شمارو خندوندم^:Kook
...........
ادامش توی کامنتاست
______
لایک:۱۰
کامنت:۱۰
[من کامنت میخوام🤌🏻🤌🏻🤌🏻]
۴.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.