ان من دیگر p 45
ناگهان گرمای مطلوبی را اطراف کمرش احساس کرد . ان گرما حاصل دستان حلقه شده سیریوس بود.
لوسی-س...سیریوس.
سیریوس ارام ارام چشمانش را باز کرد و لبخند کم رنگی زد. دیگر خبری از رگ های زشت و سیاه رگ حاصل از عفونت نبود. او سیریوس بود. همان سیریوسی کـه اولین بار دیده بود. با تمام وجودش فریاد کشید
لوسی-تونستــــــــــــن. موفق شـــــــــــــــدن.
دامبلدور و بقیه سراسیمه وارد درمانگاه شدن .ولی لوسی چیزی نمیگفت .فقط قهقهه میزد و گریه میکرد. سیریوس دستش را کنار صورت لوسی گذاشت و با انگشت شستش لبانش را نوازش کرد و فقط طوری که لوسی بشنود گفت
سیریوس-ای کاش هر روز میمردم.
لوسی باز خندید.
لوسی-مزخرف نگو بلک.
ساعات خوشی بود. بعد از ان همه اتفاق و فشار شاید این زیبا ترین صحنه ای بود که افراد حاضر بعد از مدتها به چشم میدیدند.
لوسی
سه روز از خوب شدن سیریوس میگذره. اتفاق خاصی نیفتاد . فقط همه درحال اماده شدن برای سال تحصیلی جدید هستن که فردا اغاز میشه. ریموس و پرفسور اسنیپ هنوز بر نگشتن. اما ظاهرا حالشون خوبه. هوا تقریبا تاریک شده . با اینکه میدونم اگه بیشتر بمونم ممکنه سیریوس غرغر کنه ولی باز هم میمونم. نیاز به ارامش دارم. باید فکر کنم . به همه چیز .به خودم . به اینده .به...
رزالیند-هی!
-اوه رزی.
رزالیند-مزاحم نیستم؟
-نه بیا بشین.
به افقی نا معلوم خیره میشم و سنگینی نگاه رزالیند رو حس میکنم.
رزالیند-استرس؟
-یه ذره.
رزالیند-وقتی برای اولین بار اومدم اینجا که درس بخونم اینقدر استرس نداشتم که حالا که قراره درس بدم استرس دارم.
در جواب حرفش فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
رزالیند-خوبی؟ تو فکری.
باز هم نگاه ...
-فقط ...نگران ریموس و پرفسور اس....
رزالیند-نه! نیستی.
چیزی نگفتم و به روبه رو خیره شدم.
رزالیند-من این چشمارو میشناسم. این برق ،برق نگرانی نیست . این برق نفرته .
باز هم چیزی نمیگم . شاید حق با رزی باشه . دروغ گفتن اسونه ولی نه به رزی.
رزالیند- بلند شو برو بخواب .فردا روز بزرگی در پیش داری.
-شب بخیر رزی!
رزالیند-شب بخیر لوسی!
عقربه ها به سرعت همدیگر رو تعقیب میکردند. طولی نکشید که همه در سرسرای اصلی جمع شدند و دسته دسته بچه ها صندلی ها رو پر میکردند. رزالیند با ذوق بهشون نگاه میکرد. مطمئن بودم غرق خاطرات خوش گذشته اش هست. صفی از بچه های تقریبا10-11 سال تشکیل شد.
-اینا چرا نمیشینن؟
رزالیند-باید گروهبندی بشن.
-چجوری؟
رزالیند-اون کلاه رو میبینی کنار مک گونگال؟ اونو روی سر هرکسی بزارن به ذهنش و وجودش نفوذ میکنه . اونوقت میگه برای کدوم گروه خوبه.
-اوه! چه عجیب.
مراسم گروه بندی تموم شد . حالا دامبلدور روبروی جادو اموز ها ایستاده
دامبلدور-خب دوستان متاسفم که وقت با ارزشتون برای صرف شام رو می گیرم اما ممنون میشم چند دقیقه ای به صحبت این پیرمرد دل شکسته گوش کنید. لبخندی می زند و از بالای عینک نیم دایره ای اش دانش آموزان را از نظر می گذراند. ادامه می دهد: مفتخرم استادهای جدیدمون رو بهتون معرفی کنم. پرفسور اسلاگهورن....استاد معجون سازی!
پرفسور اسپارکلر ....استاد درس دفاع دربرابر جادوی سیاه!
و خیلی خوشحالم که برای اولین بار همکاری یک استاد ماگل رو اعلام میکنم.
پرفسور ون هلسینگ استاد درس ماگل شناسی .
اروم باشید! اروم باشید! پرفسور های درس مربوطه به زودی بر میگردن . تا اطلاع ثانوی این عزیزان استاد های شما هستند و دستیار پرفسور ها. مشغول شید.
لوسی-س...سیریوس.
سیریوس ارام ارام چشمانش را باز کرد و لبخند کم رنگی زد. دیگر خبری از رگ های زشت و سیاه رگ حاصل از عفونت نبود. او سیریوس بود. همان سیریوسی کـه اولین بار دیده بود. با تمام وجودش فریاد کشید
لوسی-تونستــــــــــــن. موفق شـــــــــــــــدن.
دامبلدور و بقیه سراسیمه وارد درمانگاه شدن .ولی لوسی چیزی نمیگفت .فقط قهقهه میزد و گریه میکرد. سیریوس دستش را کنار صورت لوسی گذاشت و با انگشت شستش لبانش را نوازش کرد و فقط طوری که لوسی بشنود گفت
سیریوس-ای کاش هر روز میمردم.
لوسی باز خندید.
لوسی-مزخرف نگو بلک.
ساعات خوشی بود. بعد از ان همه اتفاق و فشار شاید این زیبا ترین صحنه ای بود که افراد حاضر بعد از مدتها به چشم میدیدند.
لوسی
سه روز از خوب شدن سیریوس میگذره. اتفاق خاصی نیفتاد . فقط همه درحال اماده شدن برای سال تحصیلی جدید هستن که فردا اغاز میشه. ریموس و پرفسور اسنیپ هنوز بر نگشتن. اما ظاهرا حالشون خوبه. هوا تقریبا تاریک شده . با اینکه میدونم اگه بیشتر بمونم ممکنه سیریوس غرغر کنه ولی باز هم میمونم. نیاز به ارامش دارم. باید فکر کنم . به همه چیز .به خودم . به اینده .به...
رزالیند-هی!
-اوه رزی.
رزالیند-مزاحم نیستم؟
-نه بیا بشین.
به افقی نا معلوم خیره میشم و سنگینی نگاه رزالیند رو حس میکنم.
رزالیند-استرس؟
-یه ذره.
رزالیند-وقتی برای اولین بار اومدم اینجا که درس بخونم اینقدر استرس نداشتم که حالا که قراره درس بدم استرس دارم.
در جواب حرفش فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
رزالیند-خوبی؟ تو فکری.
باز هم نگاه ...
-فقط ...نگران ریموس و پرفسور اس....
رزالیند-نه! نیستی.
چیزی نگفتم و به روبه رو خیره شدم.
رزالیند-من این چشمارو میشناسم. این برق ،برق نگرانی نیست . این برق نفرته .
باز هم چیزی نمیگم . شاید حق با رزی باشه . دروغ گفتن اسونه ولی نه به رزی.
رزالیند- بلند شو برو بخواب .فردا روز بزرگی در پیش داری.
-شب بخیر رزی!
رزالیند-شب بخیر لوسی!
عقربه ها به سرعت همدیگر رو تعقیب میکردند. طولی نکشید که همه در سرسرای اصلی جمع شدند و دسته دسته بچه ها صندلی ها رو پر میکردند. رزالیند با ذوق بهشون نگاه میکرد. مطمئن بودم غرق خاطرات خوش گذشته اش هست. صفی از بچه های تقریبا10-11 سال تشکیل شد.
-اینا چرا نمیشینن؟
رزالیند-باید گروهبندی بشن.
-چجوری؟
رزالیند-اون کلاه رو میبینی کنار مک گونگال؟ اونو روی سر هرکسی بزارن به ذهنش و وجودش نفوذ میکنه . اونوقت میگه برای کدوم گروه خوبه.
-اوه! چه عجیب.
مراسم گروه بندی تموم شد . حالا دامبلدور روبروی جادو اموز ها ایستاده
دامبلدور-خب دوستان متاسفم که وقت با ارزشتون برای صرف شام رو می گیرم اما ممنون میشم چند دقیقه ای به صحبت این پیرمرد دل شکسته گوش کنید. لبخندی می زند و از بالای عینک نیم دایره ای اش دانش آموزان را از نظر می گذراند. ادامه می دهد: مفتخرم استادهای جدیدمون رو بهتون معرفی کنم. پرفسور اسلاگهورن....استاد معجون سازی!
پرفسور اسپارکلر ....استاد درس دفاع دربرابر جادوی سیاه!
و خیلی خوشحالم که برای اولین بار همکاری یک استاد ماگل رو اعلام میکنم.
پرفسور ون هلسینگ استاد درس ماگل شناسی .
اروم باشید! اروم باشید! پرفسور های درس مربوطه به زودی بر میگردن . تا اطلاع ثانوی این عزیزان استاد های شما هستند و دستیار پرفسور ها. مشغول شید.
۸.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.