ددی خشن من
ددی خشن من
part²
راوی
هیچ کس باورش نمیشد مین یونگی بزرگترین مافیا جهان که همه ار اسمش میترسیدن ، کسی که به آدما احساسی نداشت، کسی که هیچ علاقه به عشق نداشت و عشق برایش بی ارزش ترین چیز بود، درسته مین یونگی بزرگ عاشق دختری شد که کشد روز پیش دید و یونگی رو عاشق خودش کرد ، یونگی همان روز دستور داد که دخترک را برایش بیارند ولی افرادشا شکت میخوردن امروز قرار بود هرجور شده بود دختر را برایش بیاورند......
روی کاناپه لم داده و و داشت قهوه اش را میخورد و به معشوقه اش فکر میکرد که در و باز شد افرادش دختر را برایش آورد
؛ آوردیمش قربان
پوزخندی زد و بلند شو به طرفشان چرخید ولی با دیدن خون روی سر دختر عصبانی شد
+ مگه نگفتم نمیخوام آسیبی بینه هااااا(عربده)
؛ بب.. خشید..... قربان... مجبور.. بودیم..
+ زود از جلوی چشمم گم شید
ویو شوگا
رقتم و ا.ت رو بغل کردم و به چهرش نگاه کردم آخه این دختر چرا اینقدر جذابه و در اینه حال کیو این دختر زیادی معصوم بود به سمت اتاق رفتم ا.ت رو تخت گذاشتم به نظر میرسید که لباسش مناسب نیست فردا قرار بود که وسایل هایی که براش سفارش داده بودم برگردن پس رفتم و یکی از تیشرت هامو برداشتم و تنش کردم بدن رو فرم و زیبایی داشت که دوست داشتم ساعت ها بهش نگاه کنم و ازش خسته نشم بی خیالش شدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت تختم دراز کشید و بغلش کردم اینقدر کوچولو بود که تو بغلم گم شده بود به طرز خیلی کیوتی خوابیده بود سرم رو وارد گردنش کردم و بوش رو وارد ریه هام کردم حس خوبی داشت بوسه ای به سرش زدم و زمزمه کردم
+ خوب بخوابی پرنسسم
و گرفتم خوابیدم
فردا صبح ۹
ویو ا.ت
.....
part²
راوی
هیچ کس باورش نمیشد مین یونگی بزرگترین مافیا جهان که همه ار اسمش میترسیدن ، کسی که به آدما احساسی نداشت، کسی که هیچ علاقه به عشق نداشت و عشق برایش بی ارزش ترین چیز بود، درسته مین یونگی بزرگ عاشق دختری شد که کشد روز پیش دید و یونگی رو عاشق خودش کرد ، یونگی همان روز دستور داد که دخترک را برایش بیارند ولی افرادشا شکت میخوردن امروز قرار بود هرجور شده بود دختر را برایش بیاورند......
روی کاناپه لم داده و و داشت قهوه اش را میخورد و به معشوقه اش فکر میکرد که در و باز شد افرادش دختر را برایش آورد
؛ آوردیمش قربان
پوزخندی زد و بلند شو به طرفشان چرخید ولی با دیدن خون روی سر دختر عصبانی شد
+ مگه نگفتم نمیخوام آسیبی بینه هااااا(عربده)
؛ بب.. خشید..... قربان... مجبور.. بودیم..
+ زود از جلوی چشمم گم شید
ویو شوگا
رقتم و ا.ت رو بغل کردم و به چهرش نگاه کردم آخه این دختر چرا اینقدر جذابه و در اینه حال کیو این دختر زیادی معصوم بود به سمت اتاق رفتم ا.ت رو تخت گذاشتم به نظر میرسید که لباسش مناسب نیست فردا قرار بود که وسایل هایی که براش سفارش داده بودم برگردن پس رفتم و یکی از تیشرت هامو برداشتم و تنش کردم بدن رو فرم و زیبایی داشت که دوست داشتم ساعت ها بهش نگاه کنم و ازش خسته نشم بی خیالش شدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت تختم دراز کشید و بغلش کردم اینقدر کوچولو بود که تو بغلم گم شده بود به طرز خیلی کیوتی خوابیده بود سرم رو وارد گردنش کردم و بوش رو وارد ریه هام کردم حس خوبی داشت بوسه ای به سرش زدم و زمزمه کردم
+ خوب بخوابی پرنسسم
و گرفتم خوابیدم
فردا صبح ۹
ویو ا.ت
.....
۶.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.