جدال بین عشق و نفرت پارت ۷
از آشپزخونه بیرون رفت.....
نفس عمیقی کشیدمو زیر لب گفتم....
ا/ت : شانس آوردم که اون گاو نر بهم آشپزی یاد داد وگرنه الان بدبخت میشدم.....با یاد اون روز خنده ای کردمو مشغول به کار شدم....
*فلش بک*
ا/ت : اَهههههههههه مورد شور اون قیافت و ببرن آقا من نخوام آشپزی یاد بگیرم باید کیو ببینم......
هانا : مَرررررگ ببر اون صدای نکرتو گمشو بیا اینجا ببینم مثل خر برات این همه توضیح ندادم که اینو بگی....
ا/ت : بلانسبت خر تروخدا نگو به خر بر میخوره آخه گاو نر من نمیخوام آشپزی یادبگیرم باید کدوم خری رو ببینم......
هانا : پاشو جمع کن خودتو تو آشپز خونه هرچی که گفتمو انجام بده.....
دستی به پشت سرم کشیدمو گفتم.....
ا/ت : اهم (سرفه)....امم خوب اصلا تو چی گفتی....(با لبخند ملیح)....
بعد از گفتن این حرف درد بدی رو پس کلم حس کردم......سرمو آوردم بالا تا هرچی که بلدم بارش کنم که یهو داد زد.....
هانا : دختره ی عننننن این همه گلومو به خاطر توی الاغ پاره نکردم که بعد بیا این جوابو بهم بدی حالا هم یه تکونی به اون کونت بده و برو آشپز خونه یه کوفتی درست کن تا نزدم نصفت نکردممممم.......( با داد گفت)
ا/ت : آرام باش....این همه حرص میخوری پوستت چروک میشه دیگه کسی نمی گیرتت البته اگه فقط یه درصد که اونم محاله یکی بیاد بگیرتت قبل از اون خودم طرفو منصرف میکنم تا زندگیشو به باد نده.....
بعد از گفتن این حرف یهو دیدم داره دمپایی که پاشه رو درمیاره قبل از اینکه پرتابش کنه سریع بلند شدمو رفتم داخل آشپز خونه تا از ضرباتش درامان بمونم.....
*بعد از ۱ ساعت*
خب اینم از غذا....برای دفعه ی اول که خوبه.... حالا شاید ظاهرش بد شده باشه ولی خب مهم مزشه.....غذا رو کشیدم توی بشقاب و با قاشق براش بردم....تا قیافه ی غذا رو دید خواست چیزی بگه که سریع گفتم....
ا/ت : تا همینجا هم خوب بوده مهم مزشه ظاهر به مرور درست میشه......
سری تکون دادو یه تیکه از غذا رو گذاشت توی دهنش به یک ثانیه نرسید که همه رو تف کرد بیرونو شروع کرد به غر زدن.....
هانا : بمیری دختره ی عنتر....ایشالا خودم قبرتو بشورم آخه این چه زهرماریه که درست کردی بلانسبت زهرمار حداقل اون بهتره از اینه .....
ا/ت : چه خبرته یه نفس بگیر بابا حالا مگه چی شده....
هانا : مرگو چی شده من بهت گفتن چی بریز توی غذا....
ا/ت : گفتی شکر بریز....
هانا : خب ابله چرا نمک ریختی به جاش....
ا/ت : اووووو حالا فک کردم چی شده خب اشتباه ریختم حالا که چی....
یه نفس عمیقی کشیدو گفت....
هانا : تا سه میشمارم از جلو چشمام گم میشی وگرنه خودم گمت میکنم....
ا/ت : آها اون وقت شما دقیقا چیکار میکنی....
هانا : میرم یه کوفتی درست کنم بریزم تو اون معدت که بعد دوساعت نگی گشنمه البته معده نیست که پارکینگ طبقاتیه هرچی پرش میکنم که پر نمیشه
بعد از این حرفش خنده ی بلندی کردم که گفت.....
نفس عمیقی کشیدمو زیر لب گفتم....
ا/ت : شانس آوردم که اون گاو نر بهم آشپزی یاد داد وگرنه الان بدبخت میشدم.....با یاد اون روز خنده ای کردمو مشغول به کار شدم....
*فلش بک*
ا/ت : اَهههههههههه مورد شور اون قیافت و ببرن آقا من نخوام آشپزی یاد بگیرم باید کیو ببینم......
هانا : مَرررررگ ببر اون صدای نکرتو گمشو بیا اینجا ببینم مثل خر برات این همه توضیح ندادم که اینو بگی....
ا/ت : بلانسبت خر تروخدا نگو به خر بر میخوره آخه گاو نر من نمیخوام آشپزی یادبگیرم باید کدوم خری رو ببینم......
هانا : پاشو جمع کن خودتو تو آشپز خونه هرچی که گفتمو انجام بده.....
دستی به پشت سرم کشیدمو گفتم.....
ا/ت : اهم (سرفه)....امم خوب اصلا تو چی گفتی....(با لبخند ملیح)....
بعد از گفتن این حرف درد بدی رو پس کلم حس کردم......سرمو آوردم بالا تا هرچی که بلدم بارش کنم که یهو داد زد.....
هانا : دختره ی عننننن این همه گلومو به خاطر توی الاغ پاره نکردم که بعد بیا این جوابو بهم بدی حالا هم یه تکونی به اون کونت بده و برو آشپز خونه یه کوفتی درست کن تا نزدم نصفت نکردممممم.......( با داد گفت)
ا/ت : آرام باش....این همه حرص میخوری پوستت چروک میشه دیگه کسی نمی گیرتت البته اگه فقط یه درصد که اونم محاله یکی بیاد بگیرتت قبل از اون خودم طرفو منصرف میکنم تا زندگیشو به باد نده.....
بعد از گفتن این حرف یهو دیدم داره دمپایی که پاشه رو درمیاره قبل از اینکه پرتابش کنه سریع بلند شدمو رفتم داخل آشپز خونه تا از ضرباتش درامان بمونم.....
*بعد از ۱ ساعت*
خب اینم از غذا....برای دفعه ی اول که خوبه.... حالا شاید ظاهرش بد شده باشه ولی خب مهم مزشه.....غذا رو کشیدم توی بشقاب و با قاشق براش بردم....تا قیافه ی غذا رو دید خواست چیزی بگه که سریع گفتم....
ا/ت : تا همینجا هم خوب بوده مهم مزشه ظاهر به مرور درست میشه......
سری تکون دادو یه تیکه از غذا رو گذاشت توی دهنش به یک ثانیه نرسید که همه رو تف کرد بیرونو شروع کرد به غر زدن.....
هانا : بمیری دختره ی عنتر....ایشالا خودم قبرتو بشورم آخه این چه زهرماریه که درست کردی بلانسبت زهرمار حداقل اون بهتره از اینه .....
ا/ت : چه خبرته یه نفس بگیر بابا حالا مگه چی شده....
هانا : مرگو چی شده من بهت گفتن چی بریز توی غذا....
ا/ت : گفتی شکر بریز....
هانا : خب ابله چرا نمک ریختی به جاش....
ا/ت : اووووو حالا فک کردم چی شده خب اشتباه ریختم حالا که چی....
یه نفس عمیقی کشیدو گفت....
هانا : تا سه میشمارم از جلو چشمام گم میشی وگرنه خودم گمت میکنم....
ا/ت : آها اون وقت شما دقیقا چیکار میکنی....
هانا : میرم یه کوفتی درست کنم بریزم تو اون معدت که بعد دوساعت نگی گشنمه البته معده نیست که پارکینگ طبقاتیه هرچی پرش میکنم که پر نمیشه
بعد از این حرفش خنده ی بلندی کردم که گفت.....
۳۷.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.